وای وای وای
چقدر برای شاد عزیزم دلم تنگ شده ،
الان فقط به خاطر شاد اومدم تالار قدم بزنم
شاد عزیزم یعنی به این راحتی دوستای هم تالاریتو فراموش کردی؟
کاش بودی:72:
نمایش نسخه قابل چاپ
وای وای وای
چقدر برای شاد عزیزم دلم تنگ شده ،
الان فقط به خاطر شاد اومدم تالار قدم بزنم
شاد عزیزم یعنی به این راحتی دوستای هم تالاریتو فراموش کردی؟
کاش بودی:72:
اي كاش شادي بود تا ازش بپرسم جنگل اش رو پيدا كرد؟؟ازش كمك ميگرفتم.....:325:
دلم برای جنگلم تنگ شده بود...
خیلی وقت بود به این تایپیک سر نزده بودم، این دو تا پست آخر هم امروز دیدم..همیشه به شما و محبتتون مدیونم.. :46:
دو شب پیش توی خواب گریه می کردم، اونقدر از ته دلم بود که یادم نمیاد تا به حال به اون شدت گریه کرده باشم.. دلم برای کسی تنگ شده بود و ...
وقتی بیدار شدم واقعا دلتنگ بودم، جسمم نه ولی روحم گریه کرده بود، دوست داشتم برم توی جنگلم تا اون شخص رو دعوت کنم و ببینمش.. خیلی کم به خوابم میاد، آخرین بار 3 سال پیش بود که بعد از 12 سال اومد به خوابم، اونقدر از دیدنش خوشحال شدم که بهش گفتم چرا بعد از 12 سال دوری الان اومدی .. نگران بودم خیلی، بهم گفت نگران نباش همه چیز درست میشه.. اون جمله اش کافی بود برای اینکه تا آخر عمرم نگران هیچ چیز نباشم.. اون دوازده سال نیومدنش می ارزید به تحمل کردن و شنیدن اون یک جمله ازش اون هم در شرایطی که من داشتم...
الان همه چیز خوبه، در حال گذر از سالگرد دو عزیزم هستم.. خدا رو شکر میکنم به خاطر همه چیز و ازش میخوام که منو ببخشه.. اگه یه روز فرصت کنم و یه دل سیر باهاش حرف بزنم خیلی خوب میشه..
دلم برای آسمون تنگ میشه، حالا که دارن حصار بین من و آسمون رو بیشتر می کنن... خورشید هم نامحرمه و نباید موهای منو ببینه.... کاش میشد جریمه تمام سالهای باقی مونده از عمرم رو بدم تا بین خورشید و تارهای موهای آفتاب نخورده ام پیوند برقرار کنم....
..
..
.
:72:
سلام
شاد عزیزم تسلیت مرا بپذیر و بدان که با اندو و غمت غمی بر دلم نشست که توان نوشتن این احساس را از من می گیرد .
به راستی درک میکنم که چه لحظه ی سختی است که حضور عزیزان از دست رفته را می طلبی اما چه غمگین است که آنها را در کنار خود نمیابی . من هم همانند تو هرگاه دلم در آسمان خاطره اش پر می کشد و خواهان یک دیدار فقط یک دیدارم به خود امید میدهم که تو بارانی و از جنس آسمان روزی تو هم آسمانی خواهی شد . پس ناله نکن و بدان که او تا آن روز در قلب بارانیت حضور دارد . کار ما که قلب خود را به آسمان گره زده ایم جز صبر نیست .
نقطه ای برای آغاز و خطی برای پایان
این منم که با تمام وجودم خط میکشم............
سرودی غمگینم با ترانه ای خاموش
چه قصه غمگینی باز هم تنها میمانم.................
سر در گم مهربانی ام
کجاست مهربانیت؟
کجاست روزنه ای برای نور دیدن
چه ثانیه های دردناکی
کجای این زمین طلوع میکنی خورشید؟
میبینی چه زود دیر میشود؟
فردا میروم و تو فرصتی برای وداع نخواهی داشت
صدایی در آسمان میپیچد :فردا دوباره خورشید طلوع میکند
باز هم روز میشود .شب میشود .حتی اگر من نباشم
بهار پشت بهار. پاییز پشت پاییز
صدای سکوتم شب را میسوزاند وقتی آهسته زمزمه میکنم :
...........................................
اما همه آدمها در خوابند
و من سوختن شب را تماشا میکنم
خیلی وقتها یه صدایی به گوشم میاد، انگار که یه چیزی داره خلق میشه.. این صدا مداوم و قطع نشدنی توی ذهنم هست.. مثل پروانه ای که داره از پیله در میاد، مثل غنچه ای که داره می شکفه.. بعضی وقتها دوست دارم کمکش کنم و بعضی وقتها انقدر کلافه میشم که توانش رو می گیرم و متوقفش می کنم..
امروز هم از همون روزهاس که از صبح صداشو می شنیدم.. دوست ندارم کلافه بشم، فقط می خوام بهش کمک کنم، نمی دونم چرا احساس می کنم اگه برم توی کوچه و مثل بچه ها بدوم و خوشحالی کنم زودتر پر باز می کنه، زودتر گل می کنه...
اما نمیشه که نمیشه..
واقعا چرا فرصت این خوشحالی های ساده با طی شدن بچگی از بین می رن؟؟ یعنی واقعا خیلی زشته اگه این کار رو بکنیم؟؟ یعنی دیگه نجابتمون رو از دست میدیم و میشیم یه دیوونه؟؟ چه با مزه! کاش سیاره ما انقدر قانون مسخره نداشت!
چقدر خودمون رو محدود کردیم، اون از عقربه هایی که ساختیم و به همه جا آویزونشون کردیم، اینم از طرز فکر به ظاهر فرهنگ مآبانه مون..
اصلا بهش فکر نمی کنم، شاید این بار هم رشدش متوقف شد و سکوت و سکوت جایگزینش شد، شاید هم اون تونست به من غلبه کنه و به هر صورتی که هست راه برای موجود شدن پیدا کنه..
خوب چرا اینو اینجا نوشتم، برای اینکه این جور مواقع دلم یه جنگل بکر میخواد که حداقل بتونم اونجا بدوم و کسی هم نتونه نگام کنه و .. اصلا نگاه کنن، مگه چی میشه؟ یعنی قد کشیدن یه نفر باعث میشه که هیچ دلیلی برای بچه بودن نداشته باشه؟ ...
من هنوز هم بازی می کنم، با هر کسی که اهل بازی باشه، با هر کسی که خودش رو بین خط کش ها محصور نکرده باشه.. حتی اگه هنوز هم قد نکشیده باشه.. وقتی که قهقهه می زنه، همه قوانین رو می شکنه حتی اونهایی که برای من هست و برای اون نیست... من هنوز دختر کسی میشم که 25 سال از من کوچیکتره و به دنیاش پا می زارم، حتی میتونم عروسکش بشم که منو روی پاهاش بخوابونه.. روی پاهای کوچیک دو وجبیش:43:
نمیدونم چرا اما بهتر شدم، انگار که این نوشته ها، منو به دنیایی برد که الان بهش نیاز داشتم و کمک کرد تا راحت تر پیله رو باز کنم و بشکفم...
:72: :72: :72:
کودکی کردن یک بحث است و حصار کشیدن دور خودمان با استدلال بزرگ شدن یک بحث دیگر .
تو دلت می خواهد کودک طبیعی فعالی داشته باشی . خوب داشته باش. فعالش کن .چه اشکالی دارد روی خودت و کودک طبیعی ات کار کنی ؟!!!!
این بخش از حالت نفسانی کودک تخریب و سرکوب می شود به جرم بزرگ شدن و ....
اما به واقع دراز شدن پاها دلیل خوبی است برای سرکوب کردن بخشی از درون ما ؟!!!
کافی است که بر ترسهایت غلبه کنی و از قضاوت شدن نترسی بعد راه برای پرورش کودک طبیعی باز می شود
در اینکه همه ی ما هنوز هم بچگی و کودکی می کنیم شکی نیست اما اینکه چطور بچه ای باشیم تا احساس رضایت و خوشحالی بکنیم حکایت جالبی است که به ما یاد نداده اند .
کاملا درسته..نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
گاهی سعی می کنیم که به شوق بیایم و پرواز کنیم، شاید پر داشته باشیم اما پرواز کردن رو یاد نگرفتیم و الان اونقدر سنگین شدیم که می ترسیم سقوط کنیم و ...
امان از ترس که تمام آرزوهای ما رو در زندان خودش نگه داشته و به ما پوزخندمی زنه..
:72:
یک کودک طبیعی به معنای واقعی کلمه
تقدیم به شاد عزیزم و همه ی دوستانی که دلشان برای کودکی کردن تنگ است ( کودک طبیعی ) .
وقتی این عکس رو دیدم احساس کردم خودم دارم می دوم .......... خیلی خوش گذشت مرسی... :310:
:72:
خوبه یه گوشه از دنیا اونم یه دنیای مجازی، جایی هست که بشه اتراق کرد. خیلی وقت بود که سرمو انداخته بودم پایین و داشتم می رفتم جلو.. از روی خط کشی ها می رفتم و به هیچ چیز دیگه ای هم کاری نداشتم..
اما یه دفعه سرمو بلند کردم و اطرافم دنیایی رو دیدم که نمی شناختمش.. من چطوری به اینجا رسیدم!! اصلا اینجا کجاست؟؟ شاید برای خیلی ها این دنیایی که اطرافمه دست نیافتنی و رویایی باشه اما من جا خوردم، نمی دونم واقعا به اینجا تعلق دارم یا نه، نمی دونم راه درست ادامه دادنه یا متوقف شدن..
نمی دونم این نیرویی که از درون بهم می گه بایست و این راه رو ادامه نده اسمش چیه؟؟ اسمش ترسه یا تدبیر؟ خیلی بده که اسمش رو نمی دونم چون اینطوری نمی تونم تصمیم درست رو بگیرم، دقیقا 6 ساعت پیش یقین داشتم که تدبیره و الان احساس می کنم که ترسه محضه!
فرصت ایستادن و نگاه کردن ندارم، باید انتخاب کنم، اگه به راهم ادامه ندم دنیام به راهش ادامه میده و از من دور می شه اما اگه برم همش احساس می کنم که این دنیا متعلق به من نیست!
شاید فردا بهتر بشم، فعلا دو روزه که مکث کردم، نمی دونم گوشم رو در مقابل کدوم فریاد بگیرم، ادامه بده یا بایست
:72: