امیدوارم که هرچه زودتر به آرامشی که دوست داری تو خونت باشه برسی .
نمایش نسخه قابل چاپ
امیدوارم که هرچه زودتر به آرامشی که دوست داری تو خونت باشه برسی .
هما خانوم فكر كنم شما درست متوجه اوضاع و احوال الينا جون نشدي. ايشون با مادرشوهرشون يكجا زندگي مي كنند.
چرا دوست خوبم متوجه شدم که با مادر شوهرشون زندگی میکنن. به همین خاطر هم میگم تا اونجاست و با اونها داره زندگی میکنه حرفهای مادرشوهرش رو با خنده جواب بده و لی سعی بر این هم داشته باشه که خونه مستقلی رو داشته باشه .
به همین خاطر گفتم که کوچک بودن خونه رو بهانه کنه واز اونجا نقل مکان کنه .
الینای عزیز، امیدوارم زودتر از این وضعیت خلاص بشی، عزیزم سعی کن اونجا هر کاری رو انجام ندی، اونوقت میشه وظیفه ات، من خیلی راحت خیلی از کارها رو گفتم که بلد نیستم، دیگه کسی ازم انتظار نداره، مخصوصا وقتایی که خسته ای، باید به خسته بودنت احترام بذارن، این جور مواقع یواشکی به همسرت بگو که مثلا من خیلی خسته ام، اون وقت اگه همسرت بگه که مثلا الینا خسته اس بذارید یه وقت دیگه خیلی بهتره، به هر حال اگه میخوای فعلا اونجا بشینی طوری زندگی کن که کسی نتونه کنترل زندگیت رو به دستش بگیره و یا راحت بهت بی احترامی کنه.
:72:
هما جان ممنونم از راهمناییهات
ولی کافیه من یه کلمه حتی به شوخی جواب بدم تا اونوقت صداشو ببره بالا من هم نمیخوام شوهرم گیر بیفته میون ما واسه همین به روی خودم نمیارم
اینطوری بیشتر حرصش میگیره چون در سکوت کاری رو که خودم دوست دارم انجام میدم نرود میخ آهنین در سنگ
تا وقتی هم که شوهرم کارش اونجاست خونه نمیگیرن واسم
ممنونم
از اون روز هم تحویلش نگرفتم دیروز میخواستیم بریم خونه مامانم اینا اومد پایین واسه خودمون قهوه درست کرده بودم وقتی مامان اومد واسه اون هم درست کردم بعد هم صدای شوهرم زدم که تعارف کنه ولی مامانش بلند شد که بچه اش بلند نشه (عادتشه) یعنی زانو درد هم داره
من هم نرفتم بشینم بعد هم رفتم آماده شدم بعد هم صدای بچه هاش و شوهرش زد که بیان پایین
میخوادبه من بفهمونه که اگه تو هم نخوای ما رفت وآمد میکنیم
ممنونم شاد عزیز از راهنماییهات
درد من هم همینه که شوهرم حرف نمیزنه
اين مادر درست بشو نيست كه نيست حالا هر كاري هم كه الينا جون انجام بده. تنها چاره كار اينه كه خدا بهشون يه لطفي كنه و انتقالي شوهرش درست بشه و الينا و شوهرش از اونجا بلند بشوند. من برات دعا مي كنم.
سلام بچه ها فعلا" اوضاع خیلی بهتره
دیروز اصلا" بالا نرفتم برادرشوهرام با من رابطشون خوبه و میان ولی من نمیرم شوهرم هم خیلی کم میره دیگه هم اصلا" نمیگه بریم بالا
برعکس قبلا"
دیشب هم پاگشامون بود ولی دم در باهاشون سلام و احوالپرسی کردم
مامانش همش میخواد یه جوری از دلم دربیاره ولی من نمیتونم حتی نگاش کنم
به خدا اگر اين مادر شوهرها درست رفتار مي كردن (البته بعضي هاشون ) عروسها از دختر بهشون نزديكتر بودن من يكي اگر مادر شوهرم يه كم فقط يه كم بهم محبت مي كرد جونم رو هم براش مي دادم .همون طور كه سالها ابلهانه دوستي كردم و فقط خودمو گول زدم.