"شبی بارانی"
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
"حسین پناهی"
نمایش نسخه قابل چاپ
"شبی بارانی"
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
"حسین پناهی"
هـــــمی گــــویم و گفتـه ام بار ها ........... بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است، در کیش مهر........... برونـنـد زیــن جـــرگه, هشیارهـــا
به شادی و آســایش و خواب و خور........... ندارنـــــد کـاری, دل افکـــارهــــا
به جز اشـک چشم و, به جز داغ دل............. نـــبــاشـد به دســت گرفـتارهــــا
کشــیدند, در کــوی دلــدادگان........... ...مـــیـــان دل و کـام, دیـــوارهـــــا
چه فرهادهــا, مرده در کوهـــها! ........... چه حــلاجها, رفتــه بـــر دارهـــــا!
چه دارد جــهان؟ جز دل و مهریار ........... مــگر توده ها یی و پـــنـــدارهــــا
ولـــــی رادمــــردان و وارستگان........... نیازنـــد هرگــــــز,به مردارهـــــا
مــهین مـــهرورزان, که آزاده اند........... بریــــزند از دامِ جــــان, تارهـــــا
به خون خود آغشــــته و رفته انـد........... چه گلهـــای رنـگین, به جوبارهــــا
بهاران, که شـــابـاش ریـزد سپـهر........... بـه دامان گلشـــــن, ز رگبارهــــا
کشد رخت سبزه, به هامون و دشت........... زنــــد بارگــه, گل به گلزارهـــــا
نگــــارش دهد گلـبُن جویبـــار........... در آئـــــینه آب, رخســارهــــــا
رود شــــاخ گـــل, در بَر نیلوفر........... بِرقـصَد به صـد نا لــه, گلنارهــــا
دَرَد پــــرده غنـــچه را, بادِ بام........... هـَزار آورد, نغــــــز گفتارهـــــــا
به آوای نای و به آهـنگ چــنگ........... خروشــــد ز سرو و سمن, تارهـــــا
به یـــاد خَم ابــــروی گلرخان........... بکش جام, در بــزم مـــی خوارهــــا
گــره را, ز راز جــــهان باز کن........... که آسـان کنـــد باده, دشــوارهـــــا
جز افسوس و افسانه نبود جـهان........... که بســتـنـد چشم خشـــایارهـــــا
به انــدوه آینـده, خود را مبــاز........... که آینده, خوابی است چون پارهـــــا
فریب جهان را مخور, زیـنــهار! ........... که در پای ایـــن گُل بود, خارهــــا
پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر, بگیــــرند, بیـکارها
شعر : نابغه ی عقل و منطق و فلسفه ، مرحوم علامه محمد حسین طباطبائی
:72:كرده اي آهنگ سفراما پشيمان مي شوي
چون به ياد آري پريشانم پريشان مي شوي
گر به خاطر آوري اين اشك جانسوز مرا
آنچه هستم من كنون در عاشقي آن مي شوي
سر به زانو گريه هايم را اگر بيني به خواب
چون سپند از بهر ديدارم شتابان مي شوي
عزم هجران كرده اي شايد فراموشم كني
من كه ميدانم تو همچون شمع گريان مي شوي:47: :72:
سلام::72::16:
تعریف این سایت رو خیلی شنیدم.:73:
اقا! پس ما هم اومدیم !:227:
کسی نمی خواد خوش امد بگه !:P
.......
من این شعر رو خیلی دوست دارم.:43:
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
و انچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
سلامlaya ::72::72::72::72::72::72:
به کلبه همدردی وجمع دوستان خوش امدی:43:
سلام laya
به میان همدلان خوش آمدی...
با عجب شعر پرمحتوایی اولین پست خودت را شروع کردی....
امیدوارم در غنا بخشی به تالار و کمک به همدردان سایت در خدمتتون باشیم.
نازد به خودش خدا که حیدر دارد
دریای فضائلی مطهر دارد
همتای علی نخواهد آمد والله
صد بار اگر کعبه ترک بردارد
:72::46::46::46: :72:اين گل و بوسه ها تقديم به ريحانه خانم كوچولو:43:
آفرين ومرحبا به شعر قشنگت:73:
دلم بهانهي شعر نگفته كرده بيا
هواي هق هق بغض شكفته كرده بيا
كسي براي زمستان دعا نميخواند
تو خود بگو كه زمستان چقدر ميماند؟
مگر نه اين كه بهار انتظار مي خواهد؟
دل شكستهي ما هم بهار ميخواهد
دعا و گريه و نجوا بگو بگو تا كي؟
در انتظار كمي گفت و گو بگو تا كي؟
ببين دعاي فرج را ز حفظ ميخوانيم
فقط به پاي عمل ميرسيم و ميمانيم
بيا بيا ز شب بيستاره ديدن كن
بيا و در شب ما يك چراغ روشن كن
بيا كه خط زمستان هنوز جا دارد
براي نقطهي پايان هنوز جا دارد ....
مـــهر خـوبان دل و دیــن از همه بـی پروا برد
رخ شــــطرنج نبرد آنــــچه رخ زیبا بـــــرد
تو مـــپندار که مجنون سَرِ خود مجنون گـشت
از ســمک تا به سماکش کِشش لیـــلی بــرد
من به ســرچــشمه خورشید نه خود بـردم راه
ذره ای بــــــودم و مــهر تو مـــرا بالا بـــرد
من خسی بی ســر و پایم که به سیل افــــتادم
او که مـی رفـــــــت مرا هم به دل دریا بـرد
جام صهبا ز کــجا بـود؟ مگر دســت کــه بود
که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا برد
خم ابــــروی تو بود و کــف میــــنوی تو بود
که دریـــــن بزم بـــگردید و دل شیدا بـرد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوخـــتی ام
با برافروخـــــته رویی که قرار از ما بــــرد
همه یاران به ســـــر راه تـــو بودیم ولــــــی
غــــم روی تو مرا دید و ز مــن یــغما بــرد
همه دل باخته بودیم و پریشان که غمت
همه را پشت ســر انداخت مرا تنــها برد
شعر از : عارف کامل علامه طباطبایی ( نویسنده ی کتاب شریف تفسیر المیزان )
خیمه زد چون دردلت سلطان عشق«مرحوم ملا احمد نراقی»
ملک دل گردید شهرستان عشق
هم هوی زان جا گریزد هم هوس
جز یکی ان جا نیابی هیچ کس
ان چه او خواهد همی خواهی و بس
نی هوی باشد تورا ونی هوس
بلکه خواهش از تو بگریزد چنان
کان چه تو خواهی نخوانی خواهد ان
گیرد اندر بزم اطمینان مقام
فادخلیی فی جنتی امد پیام