RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی
در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر
تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛
اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید
و سوم که از همه تهوع آورتر بود اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم،
آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه
زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم
و تازه فهمیدم که :
خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد
دیگران ابراز انزجار می کند که
در خودش وجود دارد
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
دو برادر در زمینی با هم کشاورزی می کردند و محصول رو به تساوی با هم تقسیم می کردند.
نیمه شبی یکی از برادرها از خواب بیدار شد و به خودش گفت :
برادر من زن و دوتا بچه داره ، خرج داره
بچه هاش و همسرش ازش انتظار دارند براشون لباس های خوب بخره
و امکانات مناسبی داشته باشند
این بی انصافیه که نصف محصول رو به من می ده
پس بلند شد و به انبارش رفت و بخشی از محصولات رو به انبار برادر بزرگ تر برد
همون شب برادر بزرگ تر هم بیدار بود و داشت فکر می کرد که :
برادرم باید پول هاش رو جمع کنه تا بتونه ازدواج کنه
اون جوونه و دوست داره چیزهائی برای خودش بخره ، تفریح کنه و سفر بره
پس من نباید نیمی از محصول رو بهش بدم و اون حق و سهم بیشتری داره
و او هم همون کاری رو کرد که برادر کوچک تر انجام داده بود
صبح روز بعد هر دو متعجب دیدند که محصول موجود در انبارشون کم نشده!
**************************************
این قانون کائناته که اگر ببخشی ، بهت می بخشه
اگر هدیه بدی ، بهت هدیه می ده
اگه به فکر دیگران باشی ، به فکرته
اگه سود برسونی ، بهت سود می رسونه
کاشکی خود خواهی هامون رو می گذاشتیم کنار
کاشکی عامل تکثیر مهر و بسط مهربونی می شدیم
کاشکی ...
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد.
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد…
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو کریم فقط خداست،که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
دخترجوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش راگشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
حکایتی از مولوی
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد......
در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت........
او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ویدا@
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد......
در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت........
او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت --- روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود --- هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک --- این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا --- این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی --- نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود --- تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی --- تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میآمد زبون --- قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیماردار --- روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم --- کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری --- رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند --- دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت --- ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام --- گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر --- شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست --- برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا --- من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس --- هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم --- وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است --- جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل --- این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه --- ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته --- وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر --- چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی --- این گره را زان گره نشناختی؟
این چه کار است، ای خدای شهر و ده --- فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای --- کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را --- ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی --- هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز --- کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای --- گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود --- این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟
من خداوندی ندیدم زین نمط --- یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک --- تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر --- دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود --- من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است --- هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای --- هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را --- تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند --- تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب --- هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود --- خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان --- تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست --- تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را --- تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند --- تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز --- گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال --- تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای --- هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی --- رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش --- ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
شعر از پروین اعتصامی هستش، البته شاید مولوی هم داستانی با چنین مضمون داشته باشه، که اگه داشته باشه این شعر میشه پاسخ پروین به مولوی.
به هر صورت، واقعا زیبا سروده. روحش شاد.
:72:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
سه پند لقمان حكيم به پسرش
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من میتوانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیدهای احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای میگیری و آنوقت بهترین خانههای جهان مال توست..........
:310:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
حضرت ســــلیمان و مورچه عاشق
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که
خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد.
روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد.
روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند.
او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است.
در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد.
روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.
"کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند."
مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
مشکلات زندگی
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همینطور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟
یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد میگیرد.
- حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند نه.
- پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود و در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است؛ اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید، برآیید.
خدایا چرا من؟
آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامههایی محبتآمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقهمند شده و شروع به آموزش میکنند. حدود پنج میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا میگیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفهای را میآموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت میکنند. پنج هزار نفر به مسابقات تخصصیتر راه مییابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند. چهار نفر به مسابقات نیمهنهایی راه مییابند و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دستهایم میفشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد میکشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟
داستانی در مورد وجود خدا
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”