سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته ...
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته ...
هنوزم هم با توام تا آخرين شعر
نگو وقتي واسه عاشق شدن نيست ...
تو می آیی و از من سیب می خواهی
و من عمریست دیگر سیبها را دور می ریزم!
من در آن غم که دل از وی به چه فن بستانم
او در اندیشه که جان را به چه آیین ببرد
ديدي گفتم كه دل سرد تو موندني نيست
خوندني نيست
رفتي ، پر كشيدي دل نشست و گريست
نمونده برام جز اشك چشم و دو گونه ي خيس
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت زی بیگانه تمنا میکرد
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار
رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش ميكني
دست مرا كه ساقه ي سبز نوازش است
با برگ هاي مرده هم آغوش مي كني ...
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید
دیگه تو رو ندارم تو رو ازم گرفتن
خواستن فراموشت کنم منو دست کم گرفتن