راز تلخی است در سکوت یاسها
گویا از غم زهرا خفته اند
نمایش نسخه قابل چاپ
راز تلخی است در سکوت یاسها
گویا از غم زهرا خفته اند
در نگاه آخر تو ، معنايي غريب نهفته بود
حرفي كه به من نگفتي ، نگاهت گفته بود
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است .
تمام شده است عطش درختان در تابستان
می سرایند دگر برگها ترانه پاییز را
اشغال نکن فکرت را با هوای این و آن
پرکن ذهنت را به خالق هر دوجهان
نباش هیچگاه دلواپس من
اوهست بامن همیشه همه جا
اگر شعرا شعر مرا خوانند
با چوب و چماق حمله برند بر جانم
من كه باورم نميشه ، تو نباشي ، عشق نباشه ، گل نباشه
پشت پنجره نباشي ، دلم از دلت جداشه
من كه باورم نميشه تو نموني ، تو نباشي ، من نباشم
مگه ميشه تو نموني ، من نميرم ، زنده باشم ...
من میرم ولی باز تو بدون همیشه
یاد تو از خاطر من فراموش نمیشه
گل من خوب می دونی بی تو تک وتنهام
عزیزم ، اگه تو نباشی می میرم
من آخرين رهگذرم ، تو اين خيابون بلند
دير اومدم كه زود برم ، دل به صداي من نبند