از آمدن و رفتن ما سودی کو؛و از بافته وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو؟
نمایش نسخه قابل چاپ
از آمدن و رفتن ما سودی کو؛و از بافته وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود دودی کو؟
وقـــت را غنــیمت دان آنـقـــدر که بتـــوانی
حاصل از عمر ای جان ، این دم است ، تا دانی
یاران به مرافقت چو دیدار کنید شاید از دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوش گوار نوشید به هم نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
دو سه عو عو سگانه ، نزند ره سواران
چه برد ز شیر زه سگ و گاو کاهدانی ؟
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریهء سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود که شدم ز خود بخود راهم ده
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
تو چیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته روی گردابم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم