یک نگاه به صبح انداز
که از گلوگه شب خسته پا شد
نمایش نسخه قابل چاپ
یک نگاه به صبح انداز
که از گلوگه شب خسته پا شد
در دیار عاشقان راهی ندارند
آنان که دل به دیوان سپارند
دارد همين لحظه ، يک موج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
يادت میآيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
یک صدا در گوشم طنین انداز است
که با صدای سحر هم صدا شو
ور رسد اينجا خبر كافروخت شمعي رخ به شام
جان من پروانه سان از شوق ناپروا شود
دل گمراه من چه خواهد كرد
با بهاري كه مي رسد از راه ؟
يا نيازي كه رنگ مي گيرد
در تن شاخه هاي خشك و سياه ؟
در این زمانه دگر ، دم ز شعار زدن بس است
به ذهنها باید سپرد، که وقت، وقته عمل است
باز هم پوزش!!!!
همیشه در شعر گفتن می دوم
صبر را از من گرفتن ای خدا
ببخشيد ، الان اين دومي هم شعر بود ؟!
حتي اگه شعر نبوده باشه اما شاعرانه بود ، پس من از انتهاش ادامه ميدم :
ازم نخواه با تو بمونم
تو هيچي از من ميدوني
اگه بگم راز دلم رو
تو هم كنارم نمي موني
یا علی گو! کودکی پشت در است
تا بگوید کودک او هم حیدر است