درد من کشته شمشیر بلا می داند
سوز من سوخته دام جفا می داند
نمایش نسخه قابل چاپ
درد من کشته شمشیر بلا می داند
سوز من سوخته دام جفا می داند
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم گر چه کناریم نیست
تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آنکو کشیدت اینچنین آنسو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او نوش است نا خوش های او
آبست آتش های او بر وی مکن رو را گران
نی ز دریا ترس و نی از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لاتخف
لا تخف دان چونکه خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستاد طبق
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو
ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست
صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر
با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر
گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر
[align=justify]روز شد ای خاکیان دزدیده ها را رد کنید
خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من[/align]
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
در قمار زندگی عاقبت باختیم
بس که تکخال محبت بر زمین انداختیم