یکی قطره باران ز ابری بچکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جای که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
نمایش نسخه قابل چاپ
یکی قطره باران ز ابری بچکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جای که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
که هر شکسته دندان بهای یک نان است
هیچکس فکر نکرد که در آبادی ویران شده
دگر نان نیست و همه بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست!
تو باز عقل را صیادی آموز
چنین بیهوده پریدن میاموز
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
تو زود رنج تغافل پرست وه چه بلندی
چه گفته ایم که سلامم دگر جواب ندارد
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغ های قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه نا مردم زوال پرست
ترک ما کردی رو هم صحبت اغیار باش
یار ما چو نیستی با هر که خواهی یار باش
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که توش بیچارگی روزی کنی
یک سان نماید کشت ها تا وقت خرمن دررسد
نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد