وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
نمایش نسخه قابل چاپ
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
هر آب روي كه اندوختم ز دانش و دين
نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
ترا آن به كه روي خود ز مشتاقان بپوشاني
كه شادي جهانگير ي عم لشكر نمي ارزد
در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
يادم آيد كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا نشستنها
اي نسيم سحر آرامگاه يار كجاست
منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست
آنكس است اهل بشارت كه اشارت داند
نكته هاست بسي محرم اسرار كجاست
تا چه کند با رخ تو دوددل من؟
ایینه دانی که تاب آه ندارد
تو چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه توسني چو فلك رام تازيانه ي تست
دلت به وصل گل اي بلبل سحر خوش باد
كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه ي تست
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
من آن نيم كه دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه تست
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین
نازنينی چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشينی
ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ي ما پيدا بود
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود
زآنكه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
توانا بود هر كه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
ديدي اي دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
در نشان جویی تو گشته چارچشم
وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان
هر نشانی چون رقیب نیکخواه
می برندت تا به حضرت کشکشان
نبست بر لوح دلمجز الف قامت یار
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
من از آن پاك دلانم كه ز كس كينه ندارم
يك شهر پر از دشمن و يك دوست ندارم
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده ی بیخواب میزدم
مراد دل زكه جويم چو نيست دلداري
كه جلوه ي نظر و شيوه ي كرم دارد
درین غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است
خم گو سر خودگير كه خمخانه خراب است
ترسم اين قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را
آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت
وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
تو كافر دل نمي بندي نقاب زلف و ميترسم
كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد
هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرفت
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
ani عزيز بايد "واو" ميدادي.
رنجت خفته ملولم بود كه بيداري
بوقت فاتحه ي صبح يك دعا بكند
پست شما زودتر از من سند شد و من يك كم در برگشت به تالار بعد از ارسال مشكل دارم براي همين اين اتفاق افتاده . به هر حال ببخشيد
رقيبان غافل و مارا از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجت در ميان ابرو
مشاعره مجازي همين اشكالات را هم دارد
دامني گر چاك شد در عالم زندي چه باك
جامه اي در نيكنامي نيز مي بايد دريد