مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
نمایش نسخه قابل چاپ
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
در جهان گر طلب یار کنی
همه یارند ولی یار وفادار کجاست
دلبرا دل به تو دادم که به من ناز کنی
دل ندادم که بری جیگرکی باز کنی
یک بار حرف روی توام بر زبان گذشت
چون غنچه می دمد ز لبم بوی جان هنوز
زندگي خوب است چشمي باز كن
گردشي در كوچه باغ راز كن
آهو خانم مثلاً مشاعره هستش. بی زحمت کمی در ابیاتیکه نوشته شده و حرف آخر آنها دقت کنید...
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
تو سرتاپا وفا بودی، تو را من بی وفا کردم...
می رسد روزی که فریاد و فغان ها سر کنی
می رسد روزی که احساس مرا باور کنی
می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی
یا رب آیینه ی حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تأثیر نبود
در محفل دوستان بجز یاد تو نیست
آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست
شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار
آن کیست که با ابن همه فرهاد تو نیست
آب زور و آب شهوت منقطع
او زخویش و دیگران نامنتفع
عین بدین ها!!!بیت *علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را* هم نیاورید که تکراری است!!
عشقبازی کا بازی نیست ای دل سربباز
زانکه گوی عشق نتوان زد بچوگان هوس
سروها ایستاده میمیرند در زمینی که سایه کم دارد
سایه گستر بمان! اگر حتی بی بر و برگ و ریشهات بکنند
ای به دلنازکی ِ آئینه! رسم آئینگی شکستن نیست
خاطرت را کدر نکن هرقدر غصهها خون به شیشهات بکنند
دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم
مجنون اسیر سحر نگاه کسی مشو
هرگز کسی برای تو لیلا نمی شود
دل من در هوای روی فرخ
شود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هیچکس نیست
که بر خوردار شد از روی فرخ
خسته از درس وکتابم عشرتی خواهم حسابی
بی کتاب ای ماه مکتب از بغل برکش کتابی
یا رب اندر کنف سایۀ آن سرو بلند
گر من سوخته یکدم بنشینم چه شود
دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
دوشم چه خواب خوش که شب غم سرآمدی
خورشیدباشکوه شگفتی درآمدی
آقا رضا مثلاً مشاعره هستش. شما با چه حرفی شروع کردین؟
یک شب از آن سوی باران آمدی همچون نسیم
یک شبی هم عاقبت با غم رها کردی مرا
بعد تو من ماندم و یک جاده بی انتها
هان ببین آواره این ناکجا کردی مرا
آن سفر کرده که صد غافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
شادی مجلسیان درقدم و مقدم توست
جای غم باد مر ان دل که نخواهد شادت
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تا دنیا نباشد زندگی بی معنیست
......
تو دیوونه رفتی یه شب بی نشونه
تو خواستی که قلبم پریشون بمونه
واسه ات گریه من دیگه بی امونه
دل از درد عشقت یه دریای خونه
هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز
زروی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
ز چشمت چشم آن دارم که گاهی
کند سوی گرفتاری نگاهی (جامی)
یوسف گمشده باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزی که غمی رسدت تنگدل مباش
ور شکر کن مبادا که بد از بتر شود(سعدی)
دنیا همه هیچ و کاردنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ
*چ* بده بابا!!
چه شد بار دگریاد آشنا کردی
چه شدکه شیوه بیگانگی رها کردی
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری
یاربا این لطفها را از لبش پاینده دار
او همه لطفست جمله یاربش پاینده دار
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وز بهر طمع بال و پر خویش بیاراست
رسید یارو ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس(هاتف اصفهانی)
سلام بر لب من خشک شد دلم بی تو
دچار غائله تلخ بدبیاری شد
درست لحظه فریاد دوستت دارم
طنین شاد غزل غرق سوگواری شد
دلی دارم خریدار محبت
کزو گرمست بازار محبت