دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند؟
نمایش نسخه قابل چاپ
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند؟
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
امشب ای ماه بدرد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
ای دوست بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد
یا دورغــم طی مـیـشود یا غــم گــساری مـــیرسد
گــر کار گــردان جــهان بــاشــد خـدای مهـربان
ایـــن کشـــتی تــوفــان زده هـــم بــرکناری میرسد.
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه ان می کند که بتوان گفت
نسیم باد صبا دوشم اگهی اورد
که رو ز محنت و غم رو به کوتهی اورد
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند
در اندرون من خسته دل ندانم کیست ... که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
به جان دوست كه غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یا ر می اورد
دل شو ریده ما را به بو در کار می اورد