اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
تا كي اخر چو بنفشه سر غفلت در پيش
حيف باشد كه تو در خوابي و نر گس بيدار
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
:302::302::302:
وان دل كه با خود داشتم با دلستانم مي رود
من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
چه درديست در ميان جمع بودن ولي در گوشه اي تنها نشستن
براي ديگران چون کوه بودن ولي در چشم خود آرام شکستن
که داند بجز ذات چروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
دو قلعه كه بار انداخت زييا
گليم هشت و چار انداخت زييا
شكر بم دور لب بالاي دندان
عجب رفتار داره قد بلندان
سه روز رفته اي سي روزه حالا
زمستون رفته اي نوروزه حالا
سر خود گير و از ين دام گر يزان شو
دل خود جوي و از ين مرحله بيرون بر