RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
این چند وقته اون قدر مسئولیت روی دوشش بوده که احساس کردم واقعا خسته شده؛ کارهای مراسمات عزاداری؛ فکر و خیال تنهایی مادرش؛ کارهای اداری بیمه ی مادرش! خلاصه؛ احساس میکردم که روحیه ی خودم هم یه مقدار خسته ست! تصمیم گرفتم با دوستم بریم خرید برای اینکه یه مقدار روحیه ام خوب بشه! وقتی برای خودم داشتم خرید می کردم، یاد گلم افتادم که اون هم این روزها خیلی خسته ست، پس بذار یه هدیه ی کوچولو هم براش بگیرم.
رفتم خونه و کادوش کردم و توی یه نامه ی چند خطی هم نوشتم که " ناقابله! فقط می خواستم بگم که توی این روزها و لحظات هم به یادت هستم. و بابت تموم اون لحظه هایی که به فکرم بودی هم ازت ممنونم.":46:
گذاشتم آخر شب که اومدیم از بیرون و به بهانه ی عوض کردن لباسها؛ آخه! بعدش می خواستیم بریم بالا برای خواب؛ گفتم: چشماتو ببند و کادو رو دادم دستش!
قربونت برم که این قدر خوشحال شدی و برای لحظه ای خندیدی!:227: ازم تشکر کرد و بهم گفت: که می خوام برم بالا و بگم که ما امشب می خوایم پایین بخوابیم! گفتم: نه! چیزی نمونده به چهلم آقا! بذار این چند شب هم بگذره و بعد می یاییم خونه ی خودمون! از ایشون اصرار و از من انکار! با یه حالت عاشقانه از توی بغلش فرار کردم و رفتم بالا! آخه! دوست داشتم که نازم رو بکشه!:311:
اون شب گذشت و فردا شبش؛ یعنی دیشب، با اینکه بالا خوابیده بودیم اما اون قدر عاشقانه سمتم اومده بود که صدای ضربان قلبش رو احساس می کردم؛ وقتی بهم گفت: که امشب فقط به خاطر اینکه اینقدر عاشقانه نگاهم می کردی و فقط بخاطر خنده های قشنگت می خوام پیشم بخوابی! در صورتی که ما کاملا از هم جدا نشسته بودیم و هر کدوممون توی جمع مردونه و زنونه نشسته بودیم اما احساس عشق و دوست داشتن؛ می تونه از راه دور هم انعکاس داشته باشه! دیشب؛ با رفتارهاش و محبت هاش و کلامش و گرمای نفسش بهم فهموند که چقدر دلش برای با هم بودنمون تنگ شده و چقدر تاثیر خنده های من توی عاشق کردنش زیاده و چقدر توجهات و محبتهاش بخصوص توی شرایط سخت برای من دوست داشتنیه!:72:
دوستت دارم و از خداوند به خاطر این نعمت قشنگش ممنونممممممممممممم!
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام:
اومدم یک خاطره هولناک بنویسم که واقعا خدا بهم رحم کرد.و همین هفته قبل که نبودم رخ داد..........
** طبق معمول خیلی وقت ها دوباره کشیک بودم ..تو یک اورژانس بسیار شلوغ که ادم حتی وقت نمی کنه نفس بکشه!! جمعیت تصادفی از هر طرف و من با همسرم با هم کشیک اون شب بودیم و واقعا دوستان غلغله بود..از خون و اضطراب صدای جیغ و داد و استفراغ داشتم دیوونه می شدم..تو همون بحبوحه صدام کردن برای سوچور(بخیه زدن)منم خسته و کوفته رفتم..یک پسر جوان بود که از روی موتور افتاده بود و به شدت تمام پیشانیش پاره شده بود جوری که جز یک جراح پلاستیک نمی تونست درستش کنه..من بهش گفتم که این بسیار بد در میاد ولی چاره ای نبود و من شروع کردم..در بین سوچور چون نیمه شب بود و خیلی شلوغ بود و من واقعا خسته بودم نفهمیدم چی شد که یک دفعه سوزن کلفت سرنگی که برای بی حسی استفاده کرده بودم تا ته رفت تو کف دستم!!! چشمتون روز بد نبینه چشمام سیاه شد و از اون طرف تمام ذهنم پر شد از فکر ایدز و هپاتیت ب و هپاتیت c این چیزها که باورتون نمیشه چه لحظه ترسناکی بود..باور کنید حتی فکر خودم نبودم ..همش فکر همسرم بودم ..دیدم یک دفعه در باز شد و همسرم اومده بود دنبالم تو اتاق جراحی چون نگران شده بود که دید بعله..دست خانم زیر دستکش پر از خونه!!!!خودمم مات مونده بودم..قضیه رو بهش گفتم داشت دیوونهمی شد ..هردومون پسره قسم می دادیم که معتاد نیستی؟تزریقی؟روابط نامشروع؟نمی دونید چه لحظاتی بود احساس می کردم داره خوشبختیم پر پر میشه...پسره هم هی قسم می خورد نه به خدا...ولی نمیشد اعتماد کرد...همسرم منو اورد بیرون دستمو شست و آرومم کرد..من فقط هی اسمشو می بردم می گفتم ....... بدبخت شدیم...دیدی ایدز گرفتم!!!:302:
خلاصه همسرم کار بخیه تمام کرد ولی خیلی مسلط بود ...داد یک نمونه از پسره برای ایدز و هپاتیت گرفت ..وای که چه لحظات سختی بود...
شب اومدیم خونه ..من دیگه نتونستم خودمو بگیرم و شروع کردم تو بغل همسرم به گریه کردن..از ته دلمگریه می کردم..بهش گفتم دیگه اگر ایدز بگیرم باید جدا شیم و باور کنید زار می زدم تو بغل شوهرم...نمی دونید چقدر سخت بود...
خلاصه اینجا یکی از قشنگترین خاطراتم رغم خورد و فهمیدم همسرمو درست انتخاب کردم:
اون گفت سارا من تو رو انتخاب کردم..این چیزها تو شغل ما هست ..حتی اگر جواب پسره مثبت بشه و مال تو هم همین طور بشه هیچ فرقی تو علاقه من نمی کنه و همه چیز مثل قبل خواهد بود فقط بچه دار نمی شیم...و من فقط گریه می کردم و اون می بوسیدم و اینکه تنهام نمی ذاره..می گفت تو برای تلاش برای زندگیمون آنقدر کار می کنی پس من همیشه کنارتم ..شک نکن..
خلاصه فرداش با صلوات و اشک رفتیم ببینیم اون بیمار ایدز داره یا نه و خدا رو شکر منفی بود...و هپاتیت هم همین طور..انگار دنیا رو بهم داده بودند..فقط شکر می کردم...
و بیشتر از همه شکر برای داشتن همسری که حتی از این بیماری مهلک نترسید و گفت تنهام نمی ذاره..خدایا ازت ممنونم که همچین همسری بهم دادی حاضرم براش همه کار بکنم..همه کار....
دوستت دارم عزیزم....
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
روز سومي كه مشهد بوديم من و همسرم و مادر شوهرم رفتيم حرم .موقع نماز كه شد از هم جدا شديم و يه جاي خاص رو واسه پيدا كردن هم قرار گذاشتيم .بعد از نماز خيلي شلوغ بود هر چي صبر كرديم مادر شوهرم نيومد
شوهرم هم انگار نه انگار نشسته بود و دخترمون هم توي بغلش خواب هفتمين پادشاه رو ميديد
هر چي به شوهرم گفتم پاشو برو دنبالش دير كرده ميگفت خودش مياد
ولي من استرس داشتم بدون كفش همه حرم رو گشتم (كم مونده بود خودمم هم گم بشم). از بس را رفته بودم سرم گيج ميرفت و فشارم افتاده بود با خودم گفتم نكنه توي ازدحام جمعيت بيهوش شده باشه از خادم ها پرسيدم گفتن چنين موردي نداشتن
بالاخره توي گم شده ها پيداش كردم
شب آخر باز بعد از نماز شلوغ شد ما همديگه رو گم كرديم .اما اين بار من از اونها جدا شدم و از جلوي چشمام ناپديد شدن .
5دقيقه بعدش مادر شوهرم رو ديدم و رفتم پيشش .مادر شوهرم گفت (الف) رفت زيارت كنه .خيلي ناراحت بود گفته حالا چه جور مريم رو پيدا كنيم
گفتم مگه قرارمون بعد از نماز اينجا نبود
شوهرم كه برگشت از دور قيافش غمگين و درهم بود .وقتي اومد جلو گفت كجا رفتي توي اون شلوغي . چرا گم شدي .خيلي دور شدي ؟ تا كدوم صحن رفتي؟
(من هم خندمو به زور نگه داشته بودم ) گفتم تا اين حوض جلويي رفتم و برگشتم . من كه گوشه گوشه حرم رو حفظم(اينو خودش هم ميدونست)
شب موقع خواب چشمام گرم شده بود كه برگشت و گفت بيداري .گفتم آره
گفت ديوونه چرا گم شدي .ها . چرا گم شدي.(اين چرا گم شدي رو چند بار تكرار كرد شما با تكرار بخونين )
بعدش چه جور پيدات ميكردم
(ميگم كاش بيشتر گم ميشدم اونوقت قيافش ديدني تر ميشد . راستش تا حالا فكر نميكردم بخاطر 5دقيقه نبودن من اينقدر ناراحت بشه )
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من وهمسرم یک هفته بودکه عقدکرده بودیم.ازطرف بزرگترهاپیشنهادداده شدکه به یه دکتر(زنان)مراجعه کنیم.باشوهرم رفتیم پیش دکتر.بعدمعاینه دکتره برگشت به شوهرم گفت : متاسفانه خانوم شما پارگی درقسمت (پرده بکارت)دارن.من داشتم سکته می کردم که این حرفا یعنی چی؟شوهرم اعتنایی به حرف دکترنکردهی ازش می پرسیدواسه سلامتیش ضرر نداره؟
اونروز بدترین روززندگیم بود.تاصبح نخوابیدم.اونم نخوابید.ازساعت 12 شب تاساعت 5 صبح داشتیم تلفنی حرف می زدیم.آخرش بهم گفت:"تونگران چی هستی؟من که 5ساله می شناسمت.به قدرکافی هم اعتماددارم.فردامیریم یه دکتردیگه،شایداون اشتباه کرده!تازه اگرهم واقعا اینطورباشه من به همه می گم کارخودمه"
یه امیدواری بهم داد که چندساعت صبرکنم،فرداش 3تا دکتردیگه رفتیم همگی تاییدکردن که سالمم واون خانوم اشتباه کرده بوده.ولی هیچ وقت اون عمل همسرم یادم نمیره!:227:
راستی چرا آقایون چیزی نمی گن؟پس فرداسالگردعقدمونه!شوهرم همیشه تواین مواردیه قدم ازمن جلوتره!
نمیدونم چه جوری سورپرازش کنم.شمانظری ندارید؟
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
ولی چند تا از نوع آموزنده اشو بذارید استفاده کنیم. مثلا خاطره هایی از حل شدن مشکلات و خوب شدن رابطه و از این حرفا
راستش هر چی فکر کردم، یادم نیومد یه بارم رابطه مون توفانی شده باشه.
اگه دلخوری های نسیم گونه، جزو "مشکلات" محسوب بشه من یکی دو تا داشتم:
عصر بود و خونه مادرشوهر بودیم که مادرم زنگ زد و گفت عموت اینا اینجان، واسه شام شما هم بیاین. به همسرم گفتم بریم؟ گفت باشه... شش شد دیدم پا نمیشه. هفت شد دیدم خیر! آقا اصلا تو باغ نیست. هی تو دلم داشتن رخت می شستن. دیگه طرفای هفت و نیم گفتم: ببینم شما اصلا می خوای بریم اونطرف یا نه؟! با تعجب گفت: چرا که نه. بریم! ...
رنجیده بودم به خاطر این همه حوصله داریش... توی راه همش من اخمالو بودم و اون سعی می کرد بفهمه چرا ناراحتم. آخرش گفتم ازت انتظار نداشتم وقتی می دونستی عموم اینا خونمون هستن و مامانم شاید کمک بخواد، اینقدر دست دست کنی... تازه اون موقع بود که فهمیدم بنده خدا اصلا متوجه صحبت من و مامانم نشده. قانع شدم ولی دلخوری کمرنگی موند رو دل هر دوتامون. حتی موقعی که می خواستم در پارکینگ رو واسش باز کنم مثل همیشه نگاش نکردم تا بیاد و از جلوم رد شه و اذیتش کنم که خوردی به در و ... اونم سرش رو نچرخوند که لبخند و قربون صدقه تحویلم بده. تا رفتیم تو اتاقم جو هم چنان سنگین و هر کدوم منتظر کوچکترین اشاره واسه آشتی ... داشتم با خودم حساب کتاب می کردم کی و چه جوری برم سمتش که دفعه ای از پشت بغلم کرد ... بغلم کرد و همه چی تموم شد ... بهش گفتم می دونی این چند دقیقه که سرسنگین شدی یه سال واسم طول کشید؟ ... نیم ساعت بعدش هنوز ما وایساده بودیم از هم معذرت خواهی می کردیم که داداشم اعلام کرد: شاااااام می خورییییمممم :227:
ببخشید دیگه! مشکلات ما کلا کمرنگه! :Dخدا رو شکر ... به اندازه بزرگی اش ...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
من تازه اومدم
واقعا تاپيك قشنگيه
هميشه وقتي بهم ميگه دركنارت احساس آرامش ميكنه ميميرم از خوشي:310:
من خيلي حساس و احساساتي ام و هر دفعه كه سر هر چيزي حتي تماشاي فيلم حتي يه قطره اشك از چشمم بياد ميگه تو رو خدا گريه نكن من ميميرم ... تو اين لحظه است كه همه چيز برام قشنگ ميشه دلم ميخواد از خوشي گريه كنم:43:
قشنگترين روز براي من روز بعد از عقدومون بود كه با تموم وجود گفت نميتونستم ديگه براي داشتنت تحمل كنم خوشحالم كه ديگه شدي خانم خونم
البته هر چي از خاطراتمون بگم كمه ...
خدا رو براي داشتن شكر ميكنم
براي هر ثانيه خدايا شكرت:323:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
تاپیک جالبی بود
همسرم در ابراز محبت مغرور هست و باید التماسش کنم تا به من بگه دوستت دارم .بهترین خاطره ام مربوط می شه به زمان زایمانم .
وقتی از اتاق عمل اووردنم بیرون ، من که یادم نمی یاد ولی مثل اینکه خیلی گریه می کردم و از درد ناله می کردم بعد از چند روز ماردرم به من گفت که همسرم مثل مرغ پر کنده شده بود و از دم ریکاوری تا توی بخش که می آوردنم اون دایم من را جلوی همه می بوسیده و سرم را نوازش می کرده و هم نوا با من گریه می کرده . یادم هست وقتی در حالت نیمه هوشیاری بودم یکی از فامیل از همسرم پرسید چه حسی دارید اون جواب داد که فقط نگران خانمم هستم .اون لحظه انگار یه شوک به من دادن و کاملا به هوش اومدم اما اصلا به رو خودم نیاوردم و با شیرینیش به خواب رفتم.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چرا "مشکلات" ما پر رنگ شد بانو؟ (این تنها یک خلاقیت بصری و ربط دادن موضوع و ظاهر متن بود و نوشته ها در حالت انتخاب درست مثل یه متن معمولی قابل خوندن بود)
چرا می گی این خاطرات عشقولانه نیست؟
چرا فکر می کنی همیشه درست تشخیص می دی؟
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
امروزاتفاق جالبی افتادکه میخوام براتون بگم.
گفتم که امروزتولدهشتمین سال عقدمون بود.
چندروزبودپی این بودم چه جوری همسرمو سورپرایز کنم آخه اون همیشه یه قدم جلوترازمنه!!!
امروزصبح که داشتم میرفتم سرکار خیلی عشقولانه بدرقه ام می کرد،من حدودساعت 11بودکه یواشکی برگشتم خونه تاهمه چی روتااومدن اون آماده کنم.تندتند داشتم کارامومی کردم که یهویی دیدم درخونه بازشد!!!
اونم باعجله برگشته بودتا وقتی که من بیام همه چی آماده باشه.وقتی چشمش به من افتادخنده بلندی کردوگفت:
یکی طلبت!بعدنشتیم سریه میزگل،میوه وشیرینی هم هردومون حاضرکرده بودیم.ازم پرسید"امروز هشتمین سالروزپیوندعشقمونه،تواین مدت ازمن راضی بودی؟منم با افتخارگفتم بله که راضی بودم خیلی هم زیاد.
بعدش گفت میخوام همیشه اینجوری همدیگه رودست داشته باشیم.قول میدی؟منم قول دادم.بعدش دهنمون روبه پاس گرامیداشت هشتمین تولدعشقمون شیرین کردیم.:43:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آویژه
چرا "مشکلات" ما پر رنگ شد بانو؟ (این تنها یک خلاقیت بصری و ربط دادن موضوع و ظاهر متن بود و نوشته ها در حالت انتخاب درست مثل یه متن معمولی قابل خوندن بود)
چرا می گی این خاطرات عشقولانه نیست؟
چرا فکر می کنی همیشه درست تشخیص می دی؟
سلام بر آویژه گرامی
واقعا شرمنده.... :302:
اشتباه از من بود. معذرت می خوام
مثل اینکه خرابکاری کردم ؟!
آخه دیدم یکی از کاربرا گفته بود به خاطر نوع رنگی که متن شما داشته در خواندنش دچار مشکل شده...، نمی دانستم که شما عمدا چنین رنگی را انتخاب کردید. می خواستم کمکی کرده باشم متن شما را مشکی کردم.
الان درستش می کنم.