RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
من همسرم چند وقتی روابطمون بد بود
راستش همسرم ..........
رفته بودیم خونه عمه شوهرم مهمانی که من اومدم دم در کاری داشتم دنبال کفشام جلوی در می گشتم که دیدم همسرم با مهربونی اومد و بهم گفت کفشاتو اومدی تو برات جفت کردم گذاشتم اونجا تا کثیف نشن:72::72:
بعدشم تو همون مهمونی با دخترعمه ها و دختر عموهای همسرم گرم صحبت بودیم که دیدم همسرم میوه به دست داره می اد طرفم و بین این همه ادم داره می ده به من که همه دخترا در اوندن گفتن خدا شانس بده و من هم که خجالت کشیده بودم هی میوه رو به همه تعارف می کردم ولی در دلم هزاران بار قربون صدقه همسر مهربانم رفتم که بهم نشون داد که چقدر براش مهم و با اهمیت هستم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام راستش من تازه عضو این سایت شدم
چقد خوبه آدم بتونه خاطراتشو اینجا ثبت کنه تا هیچوقت محبتای عزیزشو فراموش نکنه
من هنوز تو دوره ی عقدم اواخر شهریور عروسیمه
نامزدم ساکن یه شهر دیگه س
من بخاطر مشکل جسمیم نمیتونم روزه بگیرم اما نامزدم که هر روز برا سحری بیدار میشه بهم اس ام اس میزنه و یاد آوری میکنه چقد دوسم داره و براش عزیزم و دیگه نمیتونه دوریمو تحمل کنه:43:
منم همونموقع بیدار میشم اس ام اس رو میخونم اما از هیجان دیگه خوابم میپره
خدای خوب و مهربون ممنونم بخاطر لطف بیکرانت:72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خوش بحالتون.منم دلم خواست:((((((((
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام دوستان. شب عروسي ما بهترين و زيباترين و خاطره انگيز ترين شب زندگي جفتمون بود. با وجود تمام استرسهاي قبلش اما اون شب با آرامش تمام برگزار شد و فراموش نشدني بود.شوهرم با اينكه آدم بسيار رودرواسي داري هست و جلوي جمع احساساتش رو اصلا نشون نمي ده اون شب تمام تلاششو كرد تا بهترين شب زندگيمو بسازه. طوري كه ديگران هم از عشق ما به هم براشون بهترين مجلس زندگيشون بود. بعد از جشن همه مي گفتن شوهرت جز تو كسي رو نمي ديد و فقط انگار تو بودي اونجا و همش چشاش دنبال تو بود و معلوم بود چقدر عاشق هميد و همه كلي خوششون اومد خلاصه. اون شب شوهرم نهايت يك فرد رمانتيك بود:227:
قبل از عروسي من خيلي دلم مي خواست كه بريم كيش براي ماه عسل اما شوهرم گفت پولم نمي رسه و ازم خواست تا باهاش راه بيام و بريم اصفهان. حالا هر روز هم هي چيز جديد مي گفت كه اگه با اتوبوس بريم تو ناراحت ميشي؟منم با اينكه ميشدم اما گفتم نه. روز بعد مي گفت اگه جاي هتل مسافرخونه بريم ناراحت ميشي؟ و باز با ناراحتي گفتم نه.
خلاصه گفت برات جبران ميكنم و...منم به همه گفتم داريم مي ريم اصفهان اما ديگه نگفتم با اتوبوس ميريم:311:
شب عروسي وقتي اومديم خونه كه بماند كلي خدا رو شكر كرديم كه بالاخره به هم رسيديم بعد از اون ازم خواست تا يكي از لباس خوابهاي خوشگلم رو بپوشم. وهي اصرار و اصرار و اصرار
كشوي لباس خوابم رو كه باز كردم ديدم توش بليط رفت و برگشت كيش توي بهترين هتله:227:خدا ميدونه چقدر ذوق كرده بودم و بهترين كادو رو هم همون شب اين سورپرايزش بود كه بهم داد. خلاصه خوشيمون حسابي تكميل شد:310:
بعدش واسه همه تعريف كردم كه چرا ديگه اصفهان نرفتيمو جاش رفتيم كيش:311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز واقعا تنها بودم حوصله م سر رفته بود یه جورایی دلمم گرفته بود
یه لحظه داشتم به نامزدم فک میکردم که الان سرکار داره چیکار میکنه منو یادش هس یا نه
یه دفعه صدای اس ام اس اومد از جام پریدم دیدم نامزدمه
درست همون لحظه که بهش فک میکردم یادم کرد
نوشته بود((مونایی خیلی دوستت دارم شیرینکم تو فرشته کوچکولوی (به زبون دوتامون همون کوچولو) مهربون خودمی فدات بشم الهی))
همین کارش باعث شد انرژی دوباره بگیرم و خوشحال شم:227:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیشب یهو دلم هوای صداشو کرداز صبح روز قبلش ندیده بودمش اس ام اس زدم
خوابی یا بیدار عمو یادگار؟
جواب نداد کلی ناراحت شدم :302:
بعد از نیم ساعت جوابمو داد
بیدار بیدار عشق ماندگار
ببخش دیر جواب دادم داشتیم با بابا و مامان واسه عروسیه منو عشقم صحبت میکردیم
واییییییییییییی خیلی خوشمان آمد:43::310::43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند روز پیش دومین سالگرد ازدواجمون بود
شب قبل از سالگرد همسرم خسته ساعت 11 شب از سر کار اومد و دیدم داره تو اطاق چیزهایی رو پنهان میکنه میدونستم برای سالگردمون کادو گرفته داشتم از کنجکاوی میمردم:163:
نیم ساعت بعد همسرم اومد و تودستاش 3 تا آویز عقیق بود گفت اینا رو از خیابان منوچهری تهران گرفته برام تشکر کردم(لازمه بگم همسرم عاشق اینه برام سنگ بخره از عقیق و فیروزه .ووووو یه دنیا سنگ های زیبا دارم که دوستشونم دارم)
یه لحظه همسرم پکر شد گفت: از سنگها خوشت نیومد؟ گفتم: چرا عالیه. بعد همسری رفت دوباره با دوتا جعبه اومد گفت :اینا رو میخواستم فردا بهت بدم برای کادو سالگردمون .میخواستم تستت کنم ببینم چقدر ذوق میکنی که دیدم کم ذوق کردی پس بقیش رو هم الان باز کن. یه گردنبند مروارید زیبا و یک سرویس سنگ کوارتس بود. کلی بغلش کردم و گفتم من خیلی ذوق کردم.
خلاصه فردا (یعنی روز سالگرد)همسر عزیزم از صبح تو اشپزخونه بود هر چند تنها روز استراحت عشقم بود اما چون از قبل گفته بودم امروز روز عروسیه و عروس نباید تو آشپزخونه باشه:46: ایشون از صبح مشغول تدارکات مهمونی شام بودن (قرار بود یه مهمونی کوچیک داشته باشیم). عشقم کیک رو خودش پخت، غذا لازانیا پخت و با او سر و صورت آردی و آشپزخونه ای مدام لبخند میزد.
وقتی مهمونها اومدن عشقم هنوز تو آشپزخونه مشغول کار بود.
موقع باز کردن کادوها دیدم همسر عزیزم یه بسته بهم داد وقتی بازش کردم یه سرویس طلای ظریف و زیبا داخلش بود. واااااای خیلی سورپرایز شدم .همسرم گفت دوست داشتم واقعا خوشحال بشی.(به خاطر ارزش مادیش نبود که خوشحال شدم چون دیدم چقدر به فکر خوشحالی منه برام یه دنیا می ارزید):72:
وقتی اون شب لباس عروسم رو مجدد پوشیدم تا به یاد 2 سال قبل کنار همسرم عکس بگیرم انقدر عاشقانه جلوی مهمونها ذوق میکرد و قربون صدقم میرفت که همه میگفتن این عشق طلاییه.
واقعا شکر میکنم به خاطر داشتن اینچنین همسری با قلب مهربون.:46:و امیدوارم همیشه همینطور عاشق بمونیم
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بذارین یکی دیگه از خاطرات فرشته ایمو واستون بنویسم:
امروز سحر بیدار شد و اومد بالای سرم واسم اب اورد.چون من از خواب نمیتونم بیدار شم.
صبح اومد کنارم دراز کشید نازم کرد تا بیدار شدم...بغلم کرد و بهم انرزی داد مهمیشه...منم که مثل همیشه کسلل
با هم اومدیم دم در تا ماشین هامون اومدن دنبالمون من زودتر رفتم واون واسم دست تکون داد
سر کار که رسیدم بهم زنگ زد
در باره ماشین ظرفشویی باش حرف زدم و النگوهای جدیدی که تازه دیده بودم و اونم پرسید واقعا دوستشون دارم؟منم گفتم اره اونم گفت برات میخرم...بهمین راحتییی:311:
عصر که اومدم نذاشت بخوابم کنارم دراز کشید و بوسیدم گفت افطار هوس قیمه کردم با اینکه خیلی خسته بودم بلند شدم.قسمم داد بی خیال شو گفتم محاله باید قیمه درست کنم.واسم پیاز پوست گرفت چون چشای من حساسان.با زبون روزه رفت واسم بادمجون و لپه خرید.چون من عاشق بادمجونم ولی اون متفره.بعد هم اصرار کرد تو خورش بادمجون بریزیم.
بعد افطار اصرار کرد بریم خونه خواهرم تا من حوصله م سر نره....
می دونم همه این کارا رو بخاطر من میکنی میدونم عاشقانه دوستم داری نمی ذاری نارحت بمونم و جونتو میدی که شاد و راحت باشم...من همه اینا رو میبینم وقدر می دونم....عاشقتم مهربون
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این روزها سخت برای مسابقات المپیک هیجان داشتم و دارم:227:
تقریبا همه مسابقات رو دنبال میکنم . وقتی مسابقات کشتی رو میدیدم اونقدر بالا پایین میپریدم و داد میزدم که فکر کنم همه همسایه های مجتمعمون متوجه شدت ذوق من شدن:227:
عشقم پا به پای من مسابقات رو میبینه و مدام میگه هیجانت رو دوست دارم و کیف میکنم با تو مسابقات رو میبینم
اما .....
دیروز راس ساعت 4:30 مسابقات کشتی شروع میشد و من هم چهار چشمی داشتم تلویزیون رو از 30 دقیقه قبل میدیدم که ناگهان سیگنالهای شبکه های ایران پریییییییید:302: از عصبانیت داشتم منفجر میشدم . هر کار کردم درست نشد زنگ زدم به عشقم و با لحن غصه دار گفتم نمیتونم کانالها رو درست کنم. همسرم برای کاری منزل مامانم رفته بودن .
وقتی شدت ناراحتی منو دید گفت همین الان سریع راه میفتم میام نگران نباش.:310:
تا هسرم برسه خونه یه 200 باری زنگ زدم که بدو دیگه .....:311:
خلاصه عشقم مثل جت خودش رو رسوند و رفت پشت بوم و کانالها ردیف شد .بعد هم بغلم کرد رو مبل و وقتی با هیجان مسابقات کشتی رو میدیدم با ذوق منو نگاه میکرد.و از اینکه با زبون خودم مسابقات کشتی رو تحلیل میکردم کیف میکرد.
همسرم عاشقانه دوستت دارم وقتی میبینم دوست داشته های من انقدر برات مهمه:46::72:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این هم یک خاطره که از منبع مورد اشاره نقل میشه:
رضا کیانیان گفت وگویی با ماهنامه صنعت سینما کرده ودربخشهایی از این گفت وگو گفته خاله وشوهر خاله او بسیار تعارفی هستند و تا آخر عمر در نهایت ادب به هم تعارف می کردند .مثلا وقتی خاله ام می خواست جلوی شوهر خاله ام چای بگذارد شوهر خاله ام می گفت چرا زحمت می کشید؟یا خاله ام می گفت قند بیاورم برایتان یا نبات؟شوهر خاله ام می گفت :راضی به زحمت نیستم خودم بر می دارم .
کیانیان در ادامه گفته :دوستی می گفت عمه وشوهر عمه من هم در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند.
من زمانی از عمه وشوهر عمه ام پرسیدم :حاج آقا بااین همه ادب وتعارف شب زفاف چه کردید ؟
گفت :من وعمه ات را بردند حجله ودررا قفل کردند .عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر .رخت خواب هم پهن بود .اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم.
بعد از یک ساعتی عزمم را جزم کردم .
رفتم به سمت عمه ات وروبنده اش رابرداشتم .عمه ات آنقدر خجالت کشید و قرمز شد که من نفسهایم به شماره افتاد و به جای خودم برگشتم .
یک ساعت دیگر گذشت ومن عزمم را جزم کردم واین بار کنارش نشستم و گونه اورا بوسیدم .عمه ات هم می گفت:
: قربون لب ودهنتون چرا زحمت میکشید؟