ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
چنان زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
نمایش نسخه قابل چاپ
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
چنان زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
دل گرمسار اندر آن تنگ شد
روان و زبانش پر از جنگ شد
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان
زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
دام دگر نهاده ام تا که مگر بگیرمش
آنکه بجست از کفم بار دگر بگیرمش
آنکه به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
هست حریف تو در این رقص باد
باد چو جبریل و تو چون مریمی
عیسی گلروی از این هر دو زاد
در کف ندارم سنگ من, با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من, زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
بر اساس آن کس بود کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود دیگر مو درکش زبان
نی ز دریا ترس و نی از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لاتخف
لا تخف دان چونکه خوفت داد حق
نان فرستد و چون فرستاد طبق
قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم
کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم
تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه ست شرابت
می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه برآنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی