ني روز بود ني شب ، در مذهب ديوانه
آن چيز كه او دارد ، او داند ، او داند
از گردش گردون شد روز و شب اين عالم
ديوانه ي آنجا را گردون بنگرداند
نمایش نسخه قابل چاپ
ني روز بود ني شب ، در مذهب ديوانه
آن چيز كه او دارد ، او داند ، او داند
از گردش گردون شد روز و شب اين عالم
ديوانه ي آنجا را گردون بنگرداند
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
نه چنان مرگي كه در گوري روي
مرگ تبديلي كه در نوري روي
مرد بالغ گشت آن بچگي بمرد
رومي ام شد صبغت زنگي سترد
دل از این جان برکن و بر وی بنه
ز آنک از این جانی نیاید جان مکن
نكته اي زان شرح گويد اوستاد
تا شناسي علم او را مستزاد
ور بگويي خود همينش بود و بس
دورت اندازد چنانك از ريش خس
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
منتهاي دستها دست خداست
بحر بي شك منتهاي سيلهاست
هم از او گيرند مايه ابرها
هم بدو باشد نهايت سبل را
امشب در دل نوري دارم
امشب در سر شوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازي باشد با ستارگانم
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشک از عقاب گریخت
تو كردي ددانرا بدان خا ك جاي
تو باشي بهر نيكويي رهنماي
چو آمد سپاه و بشو تن فراز
بديدند يلرا بجاي نماز