دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
نمایش نسخه قابل چاپ
دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی
زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
يك لحظه مبر زبنده ، كه نيست
بي آب سفينه را رواني
من مصحف باطلم وليكن
تصحيح شوم چو تو بخواني
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چها شنید
دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق زهربی سرو پا ئی نکنیم
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي
یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگر است
عقل وعشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگر است
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین