مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستی ست
نمایش نسخه قابل چاپ
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستی ست
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
داستان اهل دنیا را به دنیادار گوی
گوش من آزرده شد ازننگ این افسانه ها
اگر شکر کردی برین ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروح هاست
نیست غم ار شست توام خست خست
تا عشق ذره بین به تماشای من گرفت
یکباره آتش از دل هیزم شروع شد
طوفان نبود آنچه براین موج ها گذشت
دریا دلش گرفت وتلاطم شروع شد
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
تهی دستی وبی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی , واصلی
یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر
در قلعه بی خویشی بگریز هلا زوتر
تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی
شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر