من ملک بودم وفردوس برین جایم بود
آدم آورد به این دیر خراباتم
نمایش نسخه قابل چاپ
من ملک بودم وفردوس برین جایم بود
آدم آورد به این دیر خراباتم
ما خرقه زهد بر سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
باشد که درون میکده در یابیم
آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
دیشب دوباره شعری از دوریت نوشتم
مانده است توی دستم آنقدر تا بگیری
یک زبان دارم دوتا دندان لق
میزنم تا میتوانم حرف حق
قضا گرفته دوگوشش كشان كشان كه بيا
چنين كشند بسوي جوال گوش حمار
رفتی و رفت جان و دلم در قفای تو
خالیست بر دو دیده ام ای دوست جای پای تو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زدو با کس نگفتم
که راز دوست را دشمن نهان به