تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز وشب
نمایش نسخه قابل چاپ
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز وشب
بیا ساقی از این می خانه عشق
بده جامی به این دیوانه عشق
بده جامی تا یکی جرعه نوشم
بیادت سر کنم پیمانه عشق
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین ست
تو مصیبت کشی ای دل میدونم
میون آتشی ای دل میدونم
داری پرپر میزنی جون میکنی
ایمن رو از اشک های چشمات میخونم
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت بر آن افزون نخواهد شد
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آنکو ز عشق زاید
در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نا مهربانان مهربانی کردم
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم
من تاج نمیخواهم من تخت نمی خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه میخواهی گفتم که همین خواهم
:72:مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم:72: