RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آزاده فروزش
یک وقتی یه جایی خوندم که انسان نباید به عوامل بیرونی وابسته باشد. اگر کسی بی احترامی کرد ناراحت شود و اگر احترام دید شاد گردد. یعنی اینکه یک نفس سالم نفسی است که بستگی به عوامل خارجی نداشته باشد. خانوم وهم شما هدفی غیر از خوشحال کردن همسرتان ندارید؟ خودتان چه می شوید؟ حالا چون همسرتان هدیه موردنظرش را دریافت کرده و خوشحال است زندگی برای شما زیباست ؟؟؟!!!
زنجیر و النگوهایی که با پول خودتان خریداری کرده بودید را برایتان آوردند؟ با آنهمه توهین و تحقیر باز برایش هدیه گرفتید؟ خوشحالتر میشدم اگر میشنیدم که شما روز تولدش را فراموش کرده اید. از ماست که بر ماست. سعی کنید بیشتر به فکر شادی و فراغ خاطر خود باشید. زندگی شما تبدیل به یک علت و معلول شده است. همسرتان علت و شما معلول هستید. او خوب و شاد باشد، شما شاد و او بد و ناراحت باشد شما نیز ناراحت میشوید. تمامی این مشکلات به این بازمیگردد که دوستان قبل از آنکه به بلوغ و رشد شخصیت برسند ازدواج مینمایند.
بزرگترین بی احترامی به من وقتی بود که نامزدم توی جمع خانوادگی من یه گوشه ای کز می کرد و با هیچکسی حرف نمیزد اگرم چیزی ازش میپرسیدن فقط یه آره یا نه جواب بود!!!!
من همونطور که مشاورم گفته بود تولد گرفتم که خانوادش بفهمن هر چقدر منو اذیت کنن بازهم نامزدم رو دوستش دارم و پای زندگیم می مونم و هدیه رو براش خریده بود اگر اون شب هم مثل شبهای قبل ناراحتم می کرد یه گوشه کز می کرد و مثل قبلش می بود کادو رو بهش نمیدادم یعنی این کادو جایزه خوش رفتاریش بود
خانم آزاده فروزش نردبون رو باید پله پله بالا رفت اول باید خود نامزدم رو و برخوردهاش رو صحیح کنم بعد برخوردای نامزدم با خونواده اش بعد خانواده نامزدم اگه بخوام همین اول کاری همه رو باهم درست بکنم مثل آدمی می مونم که با یه دست ده تا هندونه می خواد برداره!
این رو یادم رفت بگم که شب یلدا فقط لباسی که برادرم برام گرفته بود و یه سکه تمام برام اوردن دیشب هم نامزدم النگوهایی که باهم خریده بودیم رو داد بهم گفت که بندازم دستم فقط موند زنجیر!!! من چشم و دل سیری خودم رو نشون دادم بذار پسرشون با خودشون دعوا کنه چرا من دعوا کنم به خاطر یه زنجیری که درآمد دو هفته منه؟؟!!!!!
غلط غلطه(توی همین سایت خوندم) من باید تمامی وظایف خودم رو انجام بدم و هیچ اشتباهی انجلم ندم تا بتونم از نامزدم دلیل برخوردهای غلط و اشتباهاتش رو بپرسم (این رو مشاورم گفته)
من خوشحالیم وابسته به خوشحالی نامزدم نیست ولی جدا از او هم نیست من با کلی آرزو وارد دنیای نامزدم شدم و با کاخی ویران شده روبرو شدم حالا که میبینم این کاخ رو نامزدم داره مرمتش میکنه باید ناراحت باشم یا خوشحال؟؟؟؟
خانم فروزش من به بلوغ و رشد شخصیت رسیده بودم تنها اشتباه من این بود که حرفهای نامزدم رو همش رو قبول کردم و براساس اون برنامه ریزی کردم و جایی برای خطا و اشتباه و دروغ باز نذاشتم من او رو شناختم براساس حرفهایی که خودش زد و او به من دروغ گفت و نمی دونم چرا؟؟؟ من فعلا باید زندگیم رو آروم و بدون تنش بکنم تا بتونم دلیل این دروغها رو پیدا کنم تا دیگه بهم دروغ گفته نشه
با اتفاق دیشب این برام مثل روز روشنه که در آینده ای نه چندان دور مادرش در برخوردهاش پسرش رو پیش روش میبینه نه من رو اونوقتکه دیگه نمی تونه بهم بی احترامی کنه و برای من مهم زندگی فعلا دونفرمه من و نامزدم و خوشحالی هردومون
خانم فروزش ممنون که وقت گذاشتید و مشکلات من رو خوندید و نظرتون رو دادید
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
فقط مي تونم بهت بگم خيلي خوشحالم. اميدوام هميشه زندگي بر وفق مرادت پيش بره عزيزم. موفق باشي.
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
ممنون حرف دل عزیزم
ممنون که همیشه در کنارم هستی
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
وهم عزیز خوشحالم که مشاور مجربی داری کارت بسیار درست بود عزیزم ، سعی کن بعد از این هم همیشه معقولانه برخورد کنی ، از تندی و مشاجره پرهیز کن ضمن اینکه خواهر خوبم همه در دوران عقد دچار این مشکلات هستند و اگر معقول رفتار کنی به تدریج مشکلاتت کم میشه ،وابستگی همسرت به تو بیشتر میشه و خیلی از مواردی که مشکل دارای خود به خود حل میشه
خوشبخت باشی
آزاده جان توی یک تایپیک دیگه هم مربوط به fz برات نوشتم کمی آرامتر ، نمیدونم خودت مجردی یا متاهل ولی کمی کم تجربه ای دوست من
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
یه ایرادی که زنها دارن و مردا خیلی وقتا از اون برای ماست مالی کردن کارهای غلط خودشون استفاده می کنن همین کارهای ناپخته و بی منطقیه که آزاده جان هم توصیه می کننه
درست میگید فاطیما عزیز
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
دوست عزیزم خیلی خوشحالم که کم کم و با داشتن یه مشاور خوب داری به مسیر دلخواهت میرسی . مطمئن باش از این به بعد خود شوهرت جلوی کارایه بی منطق خانوادش می ایسته و ازت دفاع میکنه.
ان شاالله همیشه لبت خندون و دلت شاد باشه عزیزم.
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
سلام
خیلی اعصابم بهم ریخته
دیشب مهربرون دختر عموم بود زنها توی پذیرایی بالا بودن و مردا توی پذیرایی پایین (خونشون دوبلکسه) داماد پسرخاله دختر عمومه با هم فامیلن مردا داشتن می رغصیدن که عموم گفت فیلم بردای کنم دوربین دستم بود که برادر داماد اومد بالا پیش زنها رقصید یه لحظه نامزدم رو دیدم اونقدر ناراحت بود که کارد میزد خونش در نمیومد دوربین رو دادم به زن داداشم و نشستم
توی خونه خیلی اخم کرده بود اولش یه کم باهاش شوخی کردم تا حالش عوض بشه که انگار نه انگار.... منتظرش شدم که وسایلش رو جمع و جور کنه تا فردا که میره سرکار چیزی جا نذاره بعد از تموم شدن کارش با ناراحتی بهم گفت بیا اینور جاها رو بندازم بخوابیم منم که اینجوری دیدم بلند شدم لباسم رو عوض کنم وقتی کارم تموم شد دیدم خوابیده حرص درومده بود کارد میزدی خونم در نمیومده رفتم پیشش خوابیدم بهم پشت کرد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم رو تختم خوابیدم یه کم که گذشت اومد کنارم بهم گفت بیا سر جات پیشم بخواب .... می شنیدم ولی نه چشمام رو باز کردم نه اهمیتی به حرفاش میدادم انگاری که خواب باشم....یه ساعت بعدش دوباره اومد پیشم کنارم دراز کشید بخوابه بغلم کرد اهمیتی ندادم دو سه دقیقه نشده خسته شد رفت سر جاش خوابید .....یه نیم ساعتی با گوشیش بازی کرد دید اهمیت نمیدم اومد کنارم اینبار به هوای س ک س ولی بازم مثل قبل اصلا واکنشی نشون ندادم انگاری که از هوش رفته باشم تو گوشم هی می گفت حالم بده حالم خوب نیست تمومش کن میرم و دیگه برنمیگردم... اهمیتی ندادم رفت تو جاش خوابید تا صبح وقتی هم که داشت می رفت سر کار(ساعت 6.5) بوسمم نکرد همیشه بوسم می کرد وقتی می رفت سرکار
تا الان هم اصلا زنگ نزده
کلافه ام نمیدونم چیکار کنم
از این برخوردهاش خسته شدم اگه واقعا بره و برنگرده چی؟
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
یکم تند رفتی وهم عزیزم وقتی چند بار اومد کنارت باید کوتاه میو مدی قرار نیست اگه اون یکم اخم کرد تو چند برابر اخم کنی عزیزم
به نظر من عادی رفتار کن که حالت قهر نداشته باشی بزار تموم بشه قضیه کش داده نشه
بگو خوابت برده بود
RE: زندگی برای من چرا شده یه وهم؟!!!!!
عزیزم منم با نظر بلوم جان موافقم یکم زیاده روی کردی . حالا هم بهش زنگ بزن خیلی عادی برخورد کن بگو دیشب یه کم ازت ناراحت بودم نمیخاستم حرفی بزنم که ناراحتت کنم گذاشتم تا صبح شه آروم شم . ازش بخواه بیاد پیشت و از دلش در بیار.