:72:
انسان ها توسط افکارشان پریشان می شوند ، نه توسط حوادث و پیشامدها.
"؟"
:72::72:
:72:
اگر شادی را خودت ایجاد کنی ، این شادی ، شادی حقیقی به حساب می اید. اما اگر حاصل کار دیگران باشد فقط یک سرگرمی است .
"؟"
:72::72:
نمایش نسخه قابل چاپ
:72:
انسان ها توسط افکارشان پریشان می شوند ، نه توسط حوادث و پیشامدها.
"؟"
:72::72:
:72:
اگر شادی را خودت ایجاد کنی ، این شادی ، شادی حقیقی به حساب می اید. اما اگر حاصل کار دیگران باشد فقط یک سرگرمی است .
"؟"
:72::72:
:72:
شجاعت یک انسان در این است که هنگام تصمیم گیری های دشوار، باور کند هیچ چیز برای باختن ندارد!
" آرش قمیشی"
:72::72:
خداوند به حضرت موسي خطاب فرمود : من سه كار نسبت به تو مي كنم تو نيز در مقابل سه عمل انجام ده .
گفت آن ها چيست ؟
فرمود : من نعمت هاي فراوان بي منت به تو داده ام , تو هم اگر به كسي چيزي دادي منت مگذار, من عذر و توبه ترا مي پذيرم هرچند نافرماني بسيار كرده باشي , تو نيز عذر جفاكاران را بپذير , من عمل فردارا امروز نخواهم , تو هم امروز روزي فردا را مخواه.
:72:
هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند، اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند و پایان تازه ای بسازند.
"؟"
:72::72:
:72:
فروتنان "خودکم بین" نیستند، تنها کم به خود می اندیشند.
"کن بلانچارد"
:72::72:
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند…. فقط از فهميدن تو مي ترسند.... زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند… ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر… مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي…. براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازۀ ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني… در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو…. او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي… او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني… او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد…. او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني… او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ….. من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند.
دکتر علي شريعتي
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای
برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد
فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب
میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که
محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک
جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها
را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
دخترک 7 ساله ای که ژنده پوش و فقیر بود وقتی می خواست برای عبادت وارد کلیسایی در یک شهر دور افتاده شود به خاطر سرو وضعی که داشت اجازه ورود پیدا نکرد. رفت و پشت کلیسا که اتاق کشیش پشت دیوارش واقع بود نشست و همان طور که اشک می ریخت با خود زمزمه کرد: خدایا چرا من نباید برای عبادت داخل کلیسا بشم و......
پدر مقدس وقتی این حرفها را شنید بیرون آمد و دست دخترک را گرفت و با خود به داخل برد و به نگهبانان نیز گفت: (( ورود جنی همیشه آزاد است)) البته جنی از این بابت خیلی خوشحال بود اما افسوس می خورد که غیر از خودش هیچ بچه ای اجازه ورود به آن کلیسا را( فقط به خاطر محیط کوچک کلیسا) ندارد...
سالها بعد هنگامی که جنی یازده ساله بود به خاطر سوء هاضمه مریض شد و مرد. وقتی کشیش مهربان این موضوع را فهمید برای مراسم کفن و دفنش به خانه فقیرانه آنها رفت. در همان لحظه برادر جنی یک پاکت را لابلای لوازم جنی پیدا کرد که داخلش سه دلار و هفتاد و پنج سنت وجود داشت و جنی رویش نوشته بود: آنقدر پول جمع می کنم که وقتی بزرگ شدم بتوانم آن کلیسا را کمی بزرگتر بسازم که به بچه های فقیر اجازه ورود بدهند.....
پدر مقدس چنان تحت تاثیر این نامه قرار گرفت که در یکشنبه بعدی ماجرا را تعریف کرد و نامه جنی را نیز برای حضار خواند. اتفاقآ آن روز یک خبرنگار داخل کلیسا حضور داشت که این ماجرا را در روزنامه چاپ کرد. فردای آن روز مردی ثروتمند بعد از خواندن ماجرای جنی به کلیسا آمد و دو هزارمتر زمین اطراف کلیسا را از صاحبانش خرید و آن را به قیمت سه دلار و هفتاد و پنج سنت به کشیش آن کلیسا فروخت. خبرنگار جوان این ماجرا را نیز چاپ کرد و باعث شد افراد زیادی به آنجا کمک کنند و.....امروز پس از 55 سال آن کلیسا یکی از بزرگترین کلیساهای مکزیک است که سر در آن نوشته شده : (( هدیه جنی))
عشق بدون خجالت
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد.
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکاررو کردم.
وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از 2ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بيادمن با کسي قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثليه "خواهر و برادر" .
ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم بهن لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين روميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ،
من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ،
قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ،
من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
--------------------------------------------------------------------------------
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ،
فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه.
من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
--------------------------------------------------------------------------------
اي کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر مي کردم و گريه !
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامي مخفي نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتي تر و عاشق تر باشه
[size=medium]
چنین گفت زرتشت.
عاشق عاشق شدن باش و دوست داشتن را دوست بدار از تنفر متنفر باش به مهربانی مهر بورز با آشتی آشتی كن و از جدایی جدا باش
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كویر است
( دكتر علی شریعتی )