سلام دوستان خوبم
الینا جون ممنونم الان بهترم البته گاهی یه ذره درد دارم ولی خیلی بهترم ممنون
نفس عزیز از توجهت متشکرم
حرف دل!
متشکر از توجه شما.ممنونم
چشم سعی می کنم به راهنماییتون توجه کنم.
باز هم از همه شما متشکرم
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام دوستان خوبم
الینا جون ممنونم الان بهترم البته گاهی یه ذره درد دارم ولی خیلی بهترم ممنون
نفس عزیز از توجهت متشکرم
حرف دل!
متشکر از توجه شما.ممنونم
چشم سعی می کنم به راهنماییتون توجه کنم.
باز هم از همه شما متشکرم
سلام گلپر خانوم. چه خبرا؟ بهتري؟ اوضاع زندگي خوبه؟ كه ايشاالله كه باشه
با سلام چون من هم خودم مدتی خرده گیری بسیار از زنم میکردم کاملا میدانم که چگونه مشکل شما بعد از دو هفته حل شود
همسر شما به Citalopram
احتیاج دارد و بعد من به شما قول میدهم که بهترینها شود
موفق باشید
سلام
میشه در مورد Citalopram یک توضیحی بدید ؟
سلام دوستان عزیز
شرمنده که این مدت نتونستم بیام.راستش باز مریض شده بودم.اوضاع احوال زندگیم هم ای بدک نیست...
به خاطر بیماریم قدرت تحملم کم شده واسه همین یهو سر موضوعات ساده عصبی می شم و گریه ام می گیره.با این وجود دارم سعی می کنم ذهنیتم رو نسبت به زندگی تغییر بدم .امیدوارم موفق بشم.حدود یه سال پیش این مسیر رو رفتم و دوباره باید از اول شروع کنم برای خودسازی.فکر کنم سریعتر از دفعه قبل بتونم این راه رو برم آخه یه بار رفتم و پیچ و خم هاش تا حدی برام آشناست!!!!
من هم دلم می خواد راجع به این چیزی که گفته شد بدونم Citalopram یعنی چی؟!!
گلپر جان
من کاری نمیتونم واست بکنم جز دعا
امیدوارم انرژی بگیری واسه ادامه زندگیت
سلام دوستان
مرسی الینا جونم ...
راستش دوباره از دست شوهرم کلافه ام!!!
نمی دونم چجوری باید بهش بفهمونم که زندگی مشترک یعنی همفکری با هم ...
وقتی فکر می کنم می بینم تقریباً در زندگیمون 95% تصمیمات رو شوهرم می گیره و با فکر خودش عمل می کنه!حتی ساده ترین موضوعات!مثلا بهش می گم این میوه ها رو بخر(آخه خرید خونه کامل با خودشه!)بعد میاد می بینم یا اصلا هیچی نخریده که دلیلش هم می گه حوصله نداشتم-خسته بودم-یادم رفت-حالا اگه دو روز میوه نخوری قرار نیست اتفاقی بیفته و...!یا اگه هم خریده مثلا دو تاش رو خریده و سه تاشو نخریده بجاش مثلا یه چیزی دیگه که اصلا نیازی نداشتیم خریده ...یه مدت می دیدم این شکلی می کنه دیگه واسه خرید های خونه بهش هیچی نمی گفتم تا ببینه فلان چیزی تموم شده بعد با کلی غرولند که به فکر زندگی نیستی و چرا بهم نگفتی می رفت می خرید...بهش که علتش رو گفتم گفت تو باید بگی ولی من هرجور صلاح بدونم خرید می کنم...!
حالا یکی از فامیل ها زایمان داشته و یکی دیگه هم از سفر مکه میان واسه خرید کادو وقتی بهش گفتم می گه اگه می خوای با من زندگی کنی من همینم!واسه هیچ کدومشون هیچی نمی خریم!!!واسه همه چی می خواد خودش تصمیم بگیره!وقتی می گم همه چی دقیقا منظورم همه چیه!!!
از غذایی که می خوایم بخوریم که چی باشه و چجوری پخته بشه تا لباسی که قراره بپوشم و...باورتون می شه الان حدود دو ساله که دکور خونه رو هیچ عوض نکردم چون خوشش نمیاد!شاید نمی دونم ولی خیلی وقته که مهمون نداشتیم چون حوصله نداره!و هر وقت صلاح دونست بهم خبر می ده که کی باید مهمون دعوت کنم!!!!من نباید درس بخونم چون اون صلاح نمی دونه!نباید فلان جا برم چون درست نمی دونه!!!نباید فلان چیز رو داشته باشیم چون به صلاح نمی دونه!!! مسخره نیست!!!وقتی بهش می گم یه کم به فکر های من هم توجه کنه می گه تو نمی دونی ...فکر من درسته ...نمی دونم اگه فکر من تا این اندازه اشتباهه پس چطور وقتی خودم فکر می کنم و تصمیم می گیرم موفقم!؟!؟!چرا همه منو به عنوان یه فرد موفق می شناسن و حتی مثلا یکی مثل پدر شوهرم با اون همه ادعاش فکرهای منو قبول داره و باهام حرف می زنه...در حالیکه کمتر دیدم نظر یه زن واسش مهم باشه و حتی خیلی از مردها رو هم قبول نداره با این حال مثل یه فرد کامل و پخته گاهی باهم حرف می زنیم راجع به اخبار روز بحث می کنیم و ...
اگه بدون این که به همسرم بگم یه چیزی بخرم اونقدر ایراد می گیره از اون چیز و بهم نق می زنه که دیگه پشیمونم می کنه!الان دو هفته هست می گم پارچه می خوام واسه لباس پول بده برم بخرم می گه نه می ری یه چیزی می خری که به درد نمی خوره باید با هم بریم می گم خوب باهم بریم الان 4 روزه که می گه امشب می ریم و وقتی شب میاد می گه حوصله ندارم و خسته ام و باشه واسه فردا!
شاید اون هم یه تغییراتی کرده باشه ولی وقتی دقت می کنم می بینم من بیشتر از اینکه اون تغییر کنه خودم رو با اون وفق دادم با اینکه خیلی از خواسته هاش هم غیر منطقی و نادرست بوده ...
واقعا کلافه ام ازش!!!اگه سرسختانه روی خواسته هام پافشاری کنم اکثر مواقع به بحث و ناراحتی منجر می شه .
می دونم باید اونقدر خودم رو قوی کنم که دیگه نتونه حرفها و خواسته های غیر منطقی اش رو بهم تحمیل کنه!!!
می دونم توانایی رسیدن به بالاترین مدارج علمی و اجتماعی رو دارم ولی این مانع بزرگ رو چیکارش کنم!؟!؟!؟!؟می دونم می تونم حتی توی دنیا مطرح باشم این رو فقط خودم نمی گم خیلی ها که شناختنم حتی از دور به این موضوع اعتراف می کنن...باور دارم که می تونم پس باید بتونم این مانع رو هم کنار بزنم و اگه نمی تونم حذفش کنم لااقل دورش بزنم!!!کاش شوهرم نبود!اگه یکی بود بجز شوهرم می تونستم بزنمش کنار ولی الان شریک زندگیمه!راهنماییم می کنین !شما به عنوان یه فردی که از بیرون ماجرای زندگی منو می دونین شاید بهتر بتونین بهم کمک کنین...
ممنونم ازتون
سلام دوستان عزیز
دیشب بعد از کلی دردسر و بحث بالاخره رفتم پارچه بخرم!آخرش هم همونی شد که می دونستم!بعد از اینکه پارچه ای پیدا کردیم که هم من خوشم میومد هم شوهرم گفت....باشه واسه فردا !!!!یه کم باهاش حرفم شد.البته نه زیاد چون آمادگی این حرف رو ازش داشتم...خدا بهم صبر بده!!!!!!!!!!!!!!مرسی که حرفهام رو می شنوین .حداقل می تونم با شما ها درد دل کنم و آروم بشم
گلپر عزیزم، خیلی ناراحت شدم، واقعا سخته که آدم اختیار کوچکترین چیزها رو نداشته باشه..
چطوری خواسته هات رو بهش میگی؟ بهتر نیست به جای اینکه ازش اجازه بگیری، مطلعش کنی؟ نمیدونم جواب بده یانه، مثلا به جای اینکه بگی «فلان چیز و بخرم؟» بگو «میخوام فلان چیزو بخرم» اگه گفت لازم نیست، دلایلت رو بگو...
اگه دکوراسیون رو عوض کنی چی کار می کنه؟ میاد خونه میگه به حالت قبلی برش گردون؟
سلام شاد خوبم
عملا هیچ تفاوتی نداره که من چطور بهش بگم.اون کار خودشو می کنه .در مورد دکور خونه مثلا آخرین باری که تغییرش دادم وقتی اومد خونه اولش کلی باهام دعوا کرد و گفت همون شکلی که قبل بود بذارش و ... ولی بعد از دو سه روز دعوا و اوقات تلخی دیگه چیزی نگفت.فکر نکنم ارزش اون همه ناراحتی و .. رو داشته باشه.حتی در مورد وسایل آشپزخونه وقتی یه چیزی رو برای دسترسی راحت ترم تغییر می دم می گه چرا این کار رو کردی و باورت نمی شه تا چند ماه این بحث و ناراحتی رو داریم...در کل آدم فوق العاده سر سختیه.
وقتی زندگی بقیه رو می بینم دیگه نمی دونم چیکار کنم همه اون هایی که دور و برمون بودن یه تغییری در زندگیشون دادن ولی شاید باور نکنین ما همون شکلی که 9 سال پیش اومدیم تو این خونه همون شکلی موندیم.وقتی می گم وسالی خونه رو عوض کنیم می گه اینها خوشبختی نیست!می گم بریم مسافرت می گه اینها خوشبختی نیست!هر چی می گم می گه اینها باعث خوشبختی نمی شه من نمی فهمم یعنی چی!!!!
واسه رشته ای که درس خوندم یه آزمون هر سال برگزار می شه که می تونم شرکت کنم امروز بهش گفتم گفت زده به سرت انگار!!!!!!!!!!!!!!!اجازه نمی دم و...!به خدا خسته شدم ازش!سرم به شدت درد می کنه و دارم گریه می کنم .نمی دونم چیکار کنم!انگار اسیر و برده آورده همش کنترلم می کنه همش بهم ایراد می گیره اصلا منو باور نداره کارهامو قبول نداره به احساسم توهین می کنه معنای آزادی براش هیچه!خودش هر کاری دلش می خواد می کنه ولی من ...!حتی بعضی وقتها بهم می گه تو زیادی نجابت داری!از اینکه این همه اعتماد به نفسم رو ازم گرفته ناراحتم!شاید به نظرتون آدم ضعیفی باشم ولی این طور نیست بعد از ازدواجم این بلا سرم اومده ....خسته ام خیلی زیاد!می دونم توانایی دارم!از اینکه به این راحتی داره جوونی ام می گذره ناراحتم!از اینکه استعداد و توانایی ام داره هدر می ره کلافه ام!می دونم یه روزی حسرت می خورم و می ترسم دیگه کاری ازم ساخته نباشه....