RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
تعهد زنانه تا كجا؟!!!
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی
زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را
به آن دنیا ببرم .
او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن
نیز قول داد که چنین کند.
چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را واداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا
آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند، ناگهان
همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت
شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا
حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که
تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.
در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا
اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند .:163:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
حکایت جنایتکار و میوه فروش!
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر
گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی
کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او
گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در
سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش
خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند
نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی
که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا
نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی
دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش
تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس
را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر
من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد:82:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتمـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.
مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
RE: شما بودید چه واکنشی نشان میدادید؟
در راستای عنوان انتخاب شده مینویسم
اگه شما بودید چی کار میکردید؟
اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چيست پسرم؟!!
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداٌ در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود.
آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
پند استاد به دانشجوهای قدیمی....
گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جورواجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند.
چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید.
زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و …. در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد...
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می كرد.
خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه كه باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب كنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر كه آمد چیزی خواست. یكی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یكی جثه ای بزرگ خواست و آن یكی چشمانی تیز. یكی دریا را انتخاب كرد و یكی آسمان را.
در این میان كرمی كوچك جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمان ونه دریا. تنها كمی از خودت، تنها كمی از خودت را به من بده.
و خدا كمی نور به او داد. نام او كرم شب تاب شد. خدا گفت : آن كه نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی كه گاهی زیر برگی كوچك پنهان می شوی.و رو به دیگران گفت : كاش می دانستید كه این كرم كوچك ، بهترین را خواست. زیرا كه از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است كه او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسی نمی داند كه این همان چراغی است كه روزی خدا آن را به كرمی كوچك بخشیده است.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
لحظه ای آرامش
ماهیمون هی می خواست یه چیزی بهم بگه . تا دهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه . دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن . دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو . اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابیـــد . دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب :|
این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند. دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رونمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما می کنند.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
من تمام ارسالها رو نخوندم امیدوارم تکراری نباشه
کشيش داستان ما يک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آيندهاش بکند پسر هم مثل تقريباً بقيه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چيزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. پس به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت: من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر خواهد داشت.
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد اين كه خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد.
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
قصه میمونها
بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند. بدین صورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ میکنند، یک طرف کوچکتر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن بگذرانند و یک طرف کمی درشتتر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچکتر طنابی که انتهایش را گره زدهاند، رد میکنند و بعد طناب را به تنه درخت میبندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه میاندازند و چند بار تکانش میدهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد... تله آماده است.
میمونها که شهوت کنجکاوی دیوانهشان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا میدهد، میآیند و دستشان را میکنند توی نارگیل و سنگریزهها را توی مشتشان میگیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بستهشان از سوراخ رد نمیشود. میمونها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزههای بیارزش دل بکنند، آزاد میشوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که به دست آوردهاند از دست بدهند. آن قدر تقلا میکنند و خودشان را به زمین و آسمان میزنند که فردا وقتی صیاد میآید بدنهای بیحالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع میکند و توی قفس میاندازد.
این میمونها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی میبینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ میکند، باز هم برای کنجکاوی میروند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغاند. دوم آن که بومیها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش میکنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار میآیند باز همین میمونها گیر میافتند و جیغ و ویغشان درمیآید. این داستان قرنهاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمونها از خنگیشان است که هر روزه توی این دامها میافتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان میشود.
اگر خوب فکر کنیم...
آیا دور و بر خود ما پر از نارگیلهای سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانهمان میکند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمیدانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی نمیکنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ میکنیم و خودمان را به زمین و آسمان میکوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یکسری چیزها دل بکنیم؛ افکار غلط را کنار بگذاریم .آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه بیشتر دور و بریهایمان که خودشان را اسیر کردهاند، نمیشنویم؟