RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نمیدونم زدن این حرفا درسته یا نه اما خدا کنه درست باشه.:323:
واحد کناری خونه ما زن و شوهر جوونی بودند که تازه اومده بودن خونه جدیدشون.با خانومش کم کم دوست شدیم .بهم گفت اونقد تو اون دو تا خونه قبلیشون دعوا و سرو صدا داشتن که دیگه صابخونه ها حاضر نبودند اجارشونو بعد یه سال تمدید کنن.
همین جا هم که بودند تقریبا سروصداشون واسمون عادت شده بود. شوهرش تقریبا بیکار بود .تا اینکه یه بار شوهرش دیگه خونشون برنگشت. باورت نمیشه شیما یه سره گریه میکرد سر کارش نمیرفت رفته بود التماس شوهرشو کرده بود التماس مادر شوهرشو وحتی شاید باورت نشه رفته بود خونه عموی شوهرش که شوهرشم خیلی ازش حرف شنوی داشته اما تنها چیزی که شنیده بود این بود که شوهرت گفته ازت متنفره و دیگه نمیخواد با تو زندگی کنه. بهش گفته بود مهریه نمیدم بیا بریم توافقی جداشیم فقط همین. و شیما هم التماس و التماس:316:
هرشب میومد با من بریم مسجد و یه دنیا گریه والتماس پیش خدا، یه لحظه ازم جدا نمیشد البته به حرفای منم اصلا گوش نمیکرد و فقط در ظاهر تایید میکرد. حتی شوهر خواهراش رفته بودند در مغازه بابای پسره که مگه بتونند شوهرشو راضی کنند اما حتی حاضر نشده بود که بیاد باهاشون صحبت کنه.
از اینا تلختر جوی بود که تو خونه بابای شیما حاکم بود همه انگشت اشاره ها به سمت اون بود و همه اونو مقصر میدونستن. باباش ازاینکه این انقد منت کشیده و حتی شوهر خواهراشو فرستاده خیلی شاکی بود
تازه دو سه روز مونده بود به سال تحویل و شب عید و همین موضوع بیشتر دوست منو اذیت میکرد.
تمام این التماسا فایده ای نداشت. حتی گفته بود مهرمو میبخشم بیا بامن زندگی کن
دو ماه گذشت و هرروز شیما منتظر بود من از سرکار برگردمو بیاد پیش من گریه کنه. شب عیدم تنها بود.
دوماه بعد تو جلسه ای که واسه صحبت کردن گذاشته بودن بابای شیما خیلی محکم جلو دامادش واستاده بود و قاطع حرفشو زده بود وگفته بود به حرفه شیما نیست باید تا قرون اخر مهرشو بدی.(وضع مالی بابای شیما عالیه فقط واسه اینکه بفهمه با کی طرفه گفته بود) و گفته بود خیلی ناراحتم که دختر من اومده منت ادمی مثه تورو کشیده و پررو شدی برو گمشو برای همیشه. تازه بحثشونم شده بود. باباش گوشیه شیما رو گرفته بود و قسمش داده بود که حق نداره به هیچ عنوان کاری بکنه حتی شیما رو تهدیدش کرده بود.
به خدا باورت نمیشه من از خواهرش بهش نزدیکتر بودم بدون اینکه کسی زنگ بزنه بعد از دو ماه و خورده ای خود پسره بدون هماهنگی رفته بود خونه بابای شیما معذرت خواهی و با خانومش برگشتن خونشون . چند وقتی رفتن پیش مشاور و زندگیشون الان عادی شده.
اما بیشترین چیزی که شیما رو زجر میده وهروقت با هم درددل میکنیم اشکاش میریزه :302::302:همون منت کشیهای بی موردشه. میگه وقتی یادم میاد داغون میشم. رفتار و کار بابام خیلی درست تر بود.:161:
مدیرهمدردی لطفا اگه نبایداینارو میگفتم این پستو حذف کنید نمیخوام خدای نکرده راهنمایی بدی کرده باشم.اما واقعا نمیتونستمم نگم.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
منم نظر شما رو قبول دارم منم خودم يه همچين شرايطي داشتم همسرم سفتو سخت ميگفت طلاق تا اينكه من يهو ناگهاني همه sms قطع كردم و هيچ تماسي با همسرم نگرفتم هيچي 6 ماه بيخيري خيلي سختم بود خيلي ولي همين بيتوجهي و خونسرد نشون دادن خودم داره جواب ميده كاش سبكتكين عزيز م شما هم يه مدت خودتو بيتوجهه نشون بدي كم محلي بعضي اوقات سخته ولي جواب ميده.بهر حال اميدوارم هر كاري ميكني اخرش به نفعت باشه من شرايط سختتو كاملا درك ميكنم منم تمام اين روزا رو تجربه كردم ادم احساس ميكنه تمام ارزوهاش مرده و ديگه هيچي بر ادم مهم نيست وليييييييييييييييييييي خوب چه ميشه كرد
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
خیلی ناراحت شدم. مخصوصا از اینکه فوری راضی شودی که به خواستش تن بدی.
این مشکل حدود ۸ ماه پیش برای من هم افتاد. برو خدارو شکر کن که نزدیک هم هستین. شوهر من ایران زندگی میکنه. من از اینجا هر رووز کارم شده بود زنگ زدن به دوستاش و التماس کردن. خوانوادش که اصلا محلم نمیگزشتن حتا تلفن رو روم قطع میکردن. اینقدر التماس کردم و خواهش کردم از دوستاش که فقط ازش بخوان که باهم صحبت کنه....... تا اینکه صحبت کرد و خیلی راحت گفت من عزت متنفرم، مهریت رو هم میدم که دیگه اصلا نبینمت. اما من باز کارمو ادامه دادم.پاشدم از اینجا رفتم ایران. تو ایران هم که اصلا محلم نزاشت اما من فقط قربونو صدقش میرفتم ازش خواهش و تمنّا که یکبار دیگه بهم وقت بده. آخه منم مثل تو ۲ بر کارم به جدایی کشیده بود.. که با خواهش من برگشت.
خلاصه بگم که شوهر منم یک اخلاق خشکی داره که هیچجور نمیشه از تصمیمش منصرفش کنی. اما بالاخره با کمک خداوند و دعاهای که کردم و نظر و نیزهام، الان شدیم مثل همون موقعها.
پس تو هم میتونی! مطمئن باش که میتونی.
میدونی شوهرم یه شرایطی گذشت که برگشتم، اونم این بود که قبول کنم یک زن دیگه بگیر چون از من متنفره. ( منم قبول کردم) اما الان زدم زیرش اونم هیچ حرفی ازش نمیزنه:163:
عزیزم از خداوند کمک بکهاه، متوسل شو به فاطمهٔ زهرا (من فاطمهٔ زهرا رو واسطه کردم بین خودم و خدا) تو هم اینکار رو بکن.
ایشالا که مشکلت حل بشه:323:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
آزاده جان،
این درست نیست که ایشون اینقد التماس کنه و خودش را تحقیر و خوار کنه.
و
درست نیست که برای برگشتن همسرش هر شرطی را از طرف ایشون بپذیره.
و
درست نیست که قول بده و بعد بزنه زیرش.
زندگی ای که با شرایط فوق برگرده اصلا زندگی خوبی نخواهد بود و دوباره به مشکل و بن بست بعدی خواهد رسید. شما هم که هنوز پیش همسرتون نیستید ( برداشت من از افعال و جمله های شما اینه ) و زندگی مشترک کنار هم ندارید که نتایج کارهاتون را ببینید. احتمالا ایشون وقتی اصرار شما را دیدند و کلافه شدند ظاهرا کنار اومدند.
فکر می کنم مشکل سبکتکین جان راه حلهای قشنگتری هم داشته باشه.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
بهشت جان
ممنون از اینکه میگید زندگگیم آخرش به بون بست میخوره. (انجش دیگه دست خداست نه دست شما)
من هم نگفتم ایشون برن التماس کنن که خر بشن یا اینکه خدای نکرد اتهقیر بشن. گفتم اگر واقعا زندگیشو دوست داره و شوهرشو دوست داره باید تلاش کنه، حالا تلاشش دیگه بستگی به راه خود شخص داره که چه راهی رو انتخاب کنه.
من رهام اینجوری بود چون ازش دور بودم. اگر هم زدم زیرش چون هم خودم اخلاقم تغییر کرده هم اینکه شوهرم خیلی مهربونتر از قبلا شده.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
میشه خوبیهای شوهرتو بگی؟!!!!
اون اول بتو خیانت کرد !تو به چی میگی خوبی؟
یکم بیشتر فکر کن . خیانت یا بهتر بگم تجسس اشتباهه تو که باعث شد خائن جلوه کنی خیلی خیلی بد بوده ولی آیا اون کاملا بی تقصیر بوده.
شما داری از اون یه قدیس میسازی ! در حالیکه اینطور نبوده .
اصلا باهاش برای طلاق توافقی نرو بذار خودش اقدام کنه . شما خیلی براش بیقراری میکنی و زیادی التماس!
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
ديگه هيچ اميدي ندارم . نمي دونم چرا من هميشه خبياش تو ذهنم مونده و اون فقط بدي هاي منو جمع كرده تو دلش و كينه شده . ولي ديگه كار از كار گذشته . انقدر نذر و نياز كردم كه فقط برگرده و منم ديگه تمام سعيمو بكنم واسه زندگيم . من خيلي سهل انگاري كردم خيلي راحت مي تونستم زندگي بسازم كه واقعا همه حسرتشو بخورن . اون خيلي منو دوست داشت فقط خيلي خيلي بهم حساس بود اونم از دوست داشتن زيادش بود . من اگه قدرشو مي دونستم الان انقدر غصه نمي خوردم . اون فقط مي خواست يه زندگي معمولي در كنار خانوادش داشته باشه و بچه دار شه . ولي من همه چي رو ازش دريغ كردم فقط به خودم فكر مي كردم مي گفتم حالا امسال درسمو بخونم اگه بچه دار شم ديگه نمي شه بذار خونه دار شيم اگه بچه دار شيم من ديگه نمي تونم كمك خرج خونه باشمو ديگه هيچوقت پولمون نمي رسه كه خونه دار شيم . حالا من درسمو خوندم خونه رو هم خريدم ولي وقتي پامو مي ذارم خونه اشك از چشام سرازير مي شه . نمي دونم چرا دستي دستي خودمو بدبخت كردم نمي دونم . فقط مي دونم ديگه خيلي دير شده . تصور اينكه چند سال بعد اونو فراموش كردم و مجبورم با يه مرد ديگه باشم تيكه تيكم مي كنه . آخه چرا . من حالا مي دونم كه اشتباه كردم چرا خدا صدامو نمي شنوه كه يه بار ديگه بهم فرصت بده .
به كي بگم كه همش تقصير من بوده . اون بيچاره مگه چي مي خواست از زندگي از خودم متنفرش كردم . انقدر خودم تو زندگي تا دعوامون مي شد مي گفتم طلاق . هرچند خدا مي دونه همش حرف بود و فقط غد بازي در مي آوردم . حالا ديگه اون كوتاه نمي ياد . بدبخت راست مي گه به چي اميد داشته باشه .
همه مي گن مردا همينن ارزش ندارن . فراموشش كن زندگيتو بكن حالشو ببر مجردي . چند سال بعد يكي بهترشو پيداا مي كني . ولي هيچكي نمي دونه مثل مرغ بال و پر كنده شدم و به غلط كردن افتادم .
به همه ائمه متوسل شدم فقط يه فرصت ديگه فقط يه فرصته ديگه خدا بهم بده . ولي ديگه خدا هم منو دوست نداره . مي دونم مي خواد عذابم بده كه بفهمم چه بلاهايي سر شوهر بيچارم آوردم .
به جز خوبي چيزي نداشت به خدا . فقط خودم هر كاري كردم كردم . عذاب وجدان راحتم نمي ذاره . اين همه حرص كارمو مي خورد مي گفت برو يه كاري پيدا كن زودتر بيا خونه . مي گفتم تو كه دير مي آي خونه واست چه فرقي مي كنه . مي گفت بابا خب عوضش شب خسته و كوفته نمي ياي خونه . ولي دست از لجبازي بر نمي داشتم . فكر مي كردم موفقيت يعني اين كه من مثل مردا كار كنم . حالا چي دارم حقوقمو مي خوام چيكار اصلا نمي دونم براي چي حقوق مي گيرم . مي گم خدايا چيكار كنم . اين پول و اين حقوق به چه درديم مي خوره . انقدر سر كار مي گفتم و مي خنديدم حالا همه پا به پاي من گريه مي كنن . روحيمو حسابي از دست دادم . همين الان اشكام نمي ذاره ببينم چي مي نويسم . ولي چيكار كنم . خدا روشو از من برگردونده . 5 شنبه بايد بريم پيش وكيل . هر چي نذر و نياز از دستم بر مي يومده كردم . ديگه اميدي ندارم . واقعا زنده بمونم چي مي شه فقط جز اينكه لحظه لحظه زندگيم مثل فيلم مي ياد جلوي چشام . و دلم براش تنگ مي شه . آخه چرا خدا منو نمي بخشه . تو رو خدا شما دعام كنين .
تنها تكيه گاهم بود تو دنيا . هميشه درد و دلمو با اون مي كردم . همه چيزم بود و حالا انگار مرده . كاش مرده بود بعد يه مدت مي گفتم خب مرده ديگه بر نمي گرده . تقصير تو نبوده كه مرده اما حالا چجوري آخه چجوري آروم بشم . مي رو خونه نمي تونم دووم بيارم مي رم خونه ماردمينا . مي رم اونجا همش مي گم نگاه كن چي به سر خودت آوردي الان مي تونستي بشيني خونه منتظر شوهرت باشي با هم بگين و بخندين . مي شينم در و ديوارو نگاه مي كنم . جلوي مامانمينا گريه نمي كنم كه يه وقت ناراحت نشن بغض جمع مي شه تو گلوم همش منتظرم شب بشه همه چراغارو خاموش كنن من به شوهرم فكر كنم و گريه كنم .
شبا وقتي از خواب مي پريدم يا خواب بد مي يدم آرومم مي كرد اما حالا من گريه مي كنم و هيچكس حتي روحشم خبر دار نيست چي مي كشم . حس كسي رو دارم كه قتل كرده و 5شنبه مي خوان ببرنش پاي چوبه دار . بخدا راست مي گم فكر مي كنم 5 شنبه دنيا مي خواد برام تموم شه و هيچوقت ديگه خدا بهم فرصت نداد به شوهرم كه انقدر عاشقش بودم بگم دوسش دارم . و همه چي تموم مي شه .
واقعا هميشه شنيده بودم كه بدون اميد نمي شه زندگي كرد ولي فقط برام يه شعار بود حالا بدون هيچ اميدي فقط زنده ام تا خدا منو ببخشه .
همش به خدا مي گم . خدا يعني من چند سال ديگه مجبورم تن بدم به ازدواج با يه مرد ديگه غير از شوهرم . حس بدي دارم . مي دونم كه بالاخره مجبورم اينكارو بكنم ولي از خودم حالم بهم مي خوره . حس يه ... ببخشيد فاحشه رو دارم كه انقدر شوهرشو عذاب داد و بعدم راحت بايد با يه مرد ديگه كنار بياد . تمام خاطرات دوستيمون و نامزدي و زندگيمون مثل بختك افتاده رو قلبم . همه فقط سر كار اشكامو مي بينن و مي گن روحيه تو حفظ كن ولي فقط حرف مي زنن . كي مي دونه چه اتفاقاتي برام افتاده . اگه يه بار دست روم بلند كرده بود اگه چيز ناحقي يه بار بهم گفته بود بهش فكر مي كردم و مي گفتم بالاخره يه بدي هاييم داشت ولي دهنم بسته است و هيچي فقط هيچي ندارم بگم.اينجا شده عين دفتر خاطرات من كه ميام مي نويسم و فقط تونستم تا حالا جلوي دق كردن خودمو بگيرم . شب كه مي شه همه تعطيل مي شن به اميد اينكه يه جايي مي رن منتظره كسي مي مونن يا كسي منتظرشونه . من آرزو مي كنم روز تموم نشه چون نمي دونم جا برم و چيكار كنم . واقعا خدا بال و پرمو كند . اون دختري كه همه سر كار آرزو مي كردن يه ذره آروم بشينم سر جام و حرف نزنم . حالا شدم مايه ترحمشون و دلشون به حالم مي سوزه هر كي رو مي بينم مي خوام التماسش كنم تو رو خدا شما برام دعا كنين خدا منو ببخشه خدا با من قهر كرده ولي روم نمي شه . مي گم شايد واقعا دل يكي صاف باشه و دعاش در حقم گرفت . ولي اصلا ديگه نفسم بريده . خدا خودت كمكم كن . با چه اميدي بدون اون زندگي كنم .
شوهرم خيلي راحت همه چي رو فراموش كرده بقول خودش به چيزي دلخوش نبوده كه يادش بمونه مي گه من مطمئنم تو يه شوهر خيلي بهتر ازمن پيدا مي كني .فردا مي شي استاد دانشگاه و يه آدم موفق منم به خدا خوشحال مي شم از ته دل و برات دعا مي كنم . ولي تو رو خدا دست از سر من بردار من ديگه به تو فكر نمي كنم . آخه چطور آدم با اين غيرت كه اگه من با يه پسري سر كارم حرف مي زدم ناراحت مي شد به جايي رسيده كه الان يه ماهه از من خبر نداره و بقول خودش همين هم باعث مي شه كه ديگه ابدا برنگرده . آخرين بار كه باهاش حرف مي زدم ميگفت تو كه منو مي شناسي چقدر بدبينم خودت حساب كن من يك ماهه كه اصلا نمي دونم كجايي و چيكار مي كني . پس خودت بدون كه ديگه حتما همه چي تموم شده و ديگه اصلا حتي يه ذره هم به من فكر نكن .
الان تو اين سن با يه دنيا غم و غصه تنها موندم تو اين دنيا . چقدر فكر مي كردم خوشبخت مي شم . هميشه قبل از ازدواج آرزوم بود شوهرم هميشه عاشقم باشه و تركم نكنه انقدر كه باباي خودم به مامانم بي وفايي كرد و زجرش داد . شوهر خوب خدا بهم داد اما خودم قدرشو ندونستم و حالا ازم گرفت . هميشه چون تو خونه مادريم از پدرم مي ترسيديم و اذيتمون كرد هميشه فكر مي كردم بزرگترين تكيه گاهم شوهرمه ولي هيچوقت اينو عملا بهش نشون ندادم اون فكر مي كنه فقط گريه و زاري من بابت اينه كه بهش عادت كردم و لي به خدا خبر نداره اينطور نيست . و من عاشقش بودم و مي مونم .
مطمئنم اون تو زندگي بعديش خوشبخت مي شه چون هر دختري قدر اينجور مردا رو مي دونه من احمق ندونستم . ولي من چي مطمئنن تا آخر عمر يادش و خاطره هاش تو مغزم هست .
قيافش خيلي خوشگل بود همه مي گفتن خوش به حالت اخلاقشم كه اينجوري . ديگه كدوم دختر قدرشو نمي دونه . فكر اين كه اون با يكي ديگه خوشبخت مي شه و فردا دست تو دست هم دست بچشونم گرفتن و خوشحال راه مي رن و خوشبختن روانيم مي كنه . واقعا مگه زندگي چيزي جز اينه كه در كنار خانواده آرامش داشته باشي . تو رو خدا اگه كسي الان از شما هست كه فكر مي كنه يه ذره دلخوري تو وجود شوهرش ايجاد كرده بره ازش معذرت بخواد دنيا ارزش نداره . تو رو خدا واسم دعا كنين سر نمازاتون .
چد روز پيش عمم ازم پرسيد شوهرت كجاست گفتم مسافرته گفت كي بر مي گرده گفتم هفته ديگه . گفت تو تا حالا نمردي تو كه اصلا طاقت نمي آوردي دوريشو چطوري تحمل كردي ؟ همه فكر مي كردن ما عاشق هميم يعني حداقل واقعا خودم كه بودم . همه اينو فهميدن اما شوهر خودم نفهميد . داره گريم مي گيره از اين همه بي وفايي .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
واقعا حيف حيف كه زندگي به قول يكي از دوستان دكمه برگشت نداره .
خدا كجا برم . دارم فكر مي كنم بعد طلاق خونه رو بدم اجاره برم خونه مادرمينا . ولي با داداشم سازگاري ندارم خيلي بداخلاقه . هيچكي حاضر نيست با اون زير يه سقف زندگي كنه ولي تنها هم ديگه طاقت اون خونه رو ندارم . ببينيد اين همه خون دل خوردم و حرص و جوش و زندگيمو داغون كردم واسه اين خونه حالا اصلا نمي تونم توش يه دقيقه هم دووم بيارم . مي گم برم التماس كنم يكي بياد هم خونم بشه ولي مي دونم نه خونوادم قبول مي كنن نه خودم مي تونم راحت به هر كسي اطمينان كنم . وسايل خونمو چيكار كنم خدا . همه اونايي كه اين همه به قول همه با ذوق و سليقه هنري خودم و شوهرم انتخاب كرديم . همه هميشه حسرت مي خوردن و مي گفتن خوش به حالتون دو تا تون اهل هنرين . چقدر تفاهم دارين ولي كو چي مونده واسم الان جز حسرت و آه كشيدن خدا خودت كمكم كن .
آزاده جون خوش به حالت . مواظب زندگيت باش عزيزم منم دعا كن . مي دونم خيلي سختي كشيدي . ايشالله همتون خوشبخت بشين .
من هر لحظه كه مي گذره مطمئن تر مي شم به اينكه خدا چه سرنوشتي برام رقم زده . شوهرم حتي اگه يك ساعت ازم بي خبر باشه ديگه نمي تونه خودشو راضي كنه كه برگرده چه برسه به الان .... يه ماهه ...
دلم خيلي گرفته . نمي تونم برم خونه . ساعت كاريمون تموم شده ولي من هنوز اينجام . دقيقا عين پرنده اي مي مونم كه بالاشو كندن و دورش كردن و اون راهي براي فرار نداره .
خدا چقدر بدجوري از آدما انتقام مي گيره . ببين من چقدر بد بودم كه خدا با من اينطور كرده .
با اين وضعيتم بهتره برم خونه ماردم وگرنه همين امشب دق مي كنم و مي ميرم . بدبختي اينه كه انقدر گريه كردم چشام پف كرده و مطمئنم تا ده ساعت ديگه ام خوب نمي شه . روم نمي شه برم خونشون با اين وضعيتم . اون بدبختا ام دارن از غصه من ديوونه مي شن . امروز بابام از مشهد مياد بايد هر چه زودتر بهش بگم كه عقدنامه رو براي 5 شنبه بده اصلا ناي حرف زدن ندارم و پاي جلو رفتنم ندارم . مي دونم كه بايد اينكارو بكنم اما واقعا انگار مجبورم كردن كه خودم برم طناب دارمو از يكي بگيرم واسه اعدام روز 5 شنبه . نمي دونم به كي التماس كنم . مي ترسم تا بخوام با بابام حرف بزنم اشكام سرازير شه واسم دعا كنين . ديگه بايد واسه رفتن آماده شم . خداحافظ همتون
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
عزیزم، نمی خوام نصیحتت کنم و یا راه زندگی کردن رو بهت نشون بدم، خیلی از ماها، به شکلی این تجربه رو داشتیم، تجربه طرد شدن، تنها شدن، اینکه حس کردیم زیر پامون خالی شده و صدای سکوت وحشتناکی دور و برمون رو گرفته، اینکه هر چقدر هم که گریه کنیم و فریاد بزنیم خالی نمی شیم و هنوز بغض سنگینی توی گلومون داره خفمون می کنه..
وقتی داستان زندگیت رو می خوندم همراه با تو گریه می کردم، چون من هم زمانی احساس تو رو داشتم و این احساس رو گذروندم حالا شاید به شکلی دیگه و به طریقی دیگه، شاید هنوز هم فراموشش نکردم که باعث شد امشب هم با یادآوریش گریه کنم اما در ذهنم کم رنگ شده.. کم رنگ و شاید کم اهمیت.
زندگی همه انسانها براشون مهمه، و مهم ترین و حساس ترین قسمتش هم همین قسمتیه که الان تو در اون هستی، حق داری چون داری یکی از تلخ ترین احساس های موجود رو مزه می کنی، حق داری که با درد تحملش کنی، اما وقتی که تموم شد، وقتی که کمرت رو صاف کردی خیلی قوی تر از قبل می شی.
تو اشتباه زیاد داشتی اما بزرگترین اشتباهت التماسهای تو بود، تو خیلی ضعیفی و یک پدیده یا حادثه لازم بود تا از تو یک آدم قوی بسازه، و این تجربه شاید همون بوده باشه..
به هر حال خودت هستی که آخر دنیاتو مشخص می کنی، مرزهای دنیاتو گسترده تر کن، به خودت فرصت بده تا عبور کنی و بگذری، ما هیچ وقت قاضی خوبی نیستیم پس بی خود در مورد کسی قضاوت نکن حتی اگر اون شخص خودت هستی.
امیدوارم هر اتفاقی که برات میوفته، بهترین اتفاق باشه، الان زوده که در مورد خوب بودن یا بد بودنش نتیجه گیری کنیم...
:72:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
سبکتکین جان، هنوز نرسیدم نوشته هات را بخونم.
ولی خوشحالم که برگشتی به تالار.
حالا حرفهات را می خونم و اگه فکری به ذهنم رسید هم بهت می گم. اگر نه، برات دعا می کنم که آرامش پیدا کنی و هرچی که خیر هست برات پیش بیاد.
فقط یه کوچولو بهت بگم که همه ی ما در زندگیمون اشتباهاتی داشتیم و اشکالاتی. این نیست که شما تنها خطاکار عالم باشی و سزاوار بدترین مجازاتها. اینقد خودت را سرزنش نکن. اول باید خودت را ببخشی و خودت را دوست داشته باشی و خودت را باور داشته باشی. به خودت بیشتر فکر کن.
موفق باشی عزیزم.:72: