ز رويت باغ و عبهر مي توان كرد
ز زلفت مشك و عنبر مي توان كرد
نمایش نسخه قابل چاپ
ز رويت باغ و عبهر مي توان كرد
ز زلفت مشك و عنبر مي توان كرد
دلا غافل زسبحاني چه حاصل
مطيع نفس شيطاني چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائك
تو قدر خود نميداني چه حاصل
لب جوی نشینو گذر عمر ببین
نیمه شب اواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای اغاز کردیم در خیال
دل به یاد اورد ایام وصال
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چون است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از مزه چون سیل رانه
:72:
همـه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نـهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
از رفتگان این راه دراز باز امده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی ایم باز
ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود
چو زمان بگذری و همچو مکان بستیزی
یارب این شهر چه شهریست
که صد یوسف دل را به کلافی بفروشند و خریداری نیست