مرا از وحشت و تردید
رها کن تا رها باشم
هوای صبح بیداری
شهادت را صدا باشم
نقاب از چهره ام بردار
به آیینه نشانم ده
سکوتم بدتر از مرگ است
بمیرانم ، زبانم ده
نمایش نسخه قابل چاپ
مرا از وحشت و تردید
رها کن تا رها باشم
هوای صبح بیداری
شهادت را صدا باشم
نقاب از چهره ام بردار
به آیینه نشانم ده
سکوتم بدتر از مرگ است
بمیرانم ، زبانم ده
همسری تنها نباشد از پی همبستری
مرد و زن باشند باید هر دو یار زندگی
یک آسمان خنده بر من هدیه کرد
جنگل سبز با چشمهای رخشان
نمی دانست شبی افسوس گویان
شود همسفره شبهای رندان
نوشتم رشته ها را پنبه کردید
چه ارزان خنده ها را گریه کردید
دل به دل راه داره
دل اگر خدا شناسی همه در رخه علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر منو چون دود برفتی
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
مردم از ماحصل مزرعه می پرسیدند
کدخدا بی جهت آتش نزد آبادی را