لباس و لقمه ات گل های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
نمایش نسخه قابل چاپ
لباس و لقمه ات گل های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم و درد مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
روي در داوود كردند آن فريق
كاي نبي مجتبي بر ما شفيق
قطره دریای منی دم چه زنی بیش
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن زتهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
یکی دردو یکی درمان پسنده
یکی وصل و یکی هجران پسنده
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسنده
هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
از رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گویید راز؛
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آیم باز