نشد تا بغض چشمات و به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب ، غم بارون و بردارم
نمیدونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری ، بگو از شب چه میدونی ؟!
نمایش نسخه قابل چاپ
نشد تا بغض چشمات و به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب ، غم بارون و بردارم
نمیدونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری ، بگو از شب چه میدونی ؟!
یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم
برای آنکه باید باشد ونیست
تو و دنیای بزک کرده شادی هایت
دل خوشی های من این قافیه پردازی هاست
ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه
یا روی تیشه چشات غبار آهم بمونه
تو پاک و ساده مثل خواب حتی با بوسه می شکنی
شکل همه آرزوهام ، تجسم خواب منی
یه کاری کن خدایا من از این دل جدا شم
نفرین به هر چی عشقه می خوام عاشق نباشم
مرا در خلق هر مضمون به چشمان تو د ِینی هست
چرا منکر شوم این را؟ تو شاعر ساختی از من
نه از برگم نه از جنگل ، نه از باران نه از شبنم
نه آن تعمیدی رودم ، نه آن مریم ترین مریم
من آن همخون و هم گریه
که بغضش را به دریا داد
که از اوج پریدن ها
بر این ویرانه ها افتاد
ديگه طاقت ندارم توام منو دوس نداري
خودتم از همه بيشتر منو تنها ميذاري
مي دوني نه روزگار، نه مردمش ، نه تو ، نه عشق
قديما به اين مي گفتن غريبي ، بد بياري
یه شب که بارون به شیشه میزد
دلت حرف از رفتن ، واسه همیشه میزد
با حرفت خنجر کشیدی بر پیکره قلبم
تو رفتی ولی تمومی نداره دردم