دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
در تمام لحظه هایم هیچ کس
خلوت تنهاییم را حس نکرد
آسمان غم گرفته هیچگاه
برکه طوفانیم را حس نکرد
آنکه سامان غزلهایم از اوست
بی سر و سامانیم را حس نکرد
دلا معاش چنان بكن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
لحظه اي پنهان نتوان کردن از چشم عقل قصهی پیدا را
دیدار تیره روزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که تنها به تو می اندیشم
مطمئن باش كه مهرت نرود از دل من
مگر آن روز كه خاك شود منزل من
نمی شود که تو باشی بهار هم باشد
نمی شود که تو باشی شکوفه هم باشد
در دياري كه كسي نيست يار كسي
كاش نيوفتند به كسي كار كسي
يارب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شبی پرسیدمش با بی قراری
به غیر از من کسی را دوست داری
به چشمش اشک شد از شرم جاری
میان گریه هایش گفت:آری
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی بر آید ببخشش گناه
:305:هر جواني كه به دل عشق ندارد پير است:305:
:305: پيري آن نيست كه بر سر بزند موي سپيد:305:
:73: :72: :16: :72: :73:
دیریست که دلدار پیامی نفرستــــــاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
دلا ديوانه شود ديوانگي هم عالمي دارد
ز هوشياري عالم كه مي بيني غمي دارد
:72: :16: :72:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
کچلی را بگرفتند و سرش شانه زدند
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا که نماندست کنون طاقت بیداد مرا
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
داني كه دلم ز چه خون است
يارم برفته است و حالم چون است
تو در شکستن دل ماهرانه استادی
برو برو که دگر ازنگاهم افتادی
میان رفتن و ماندن شکست و پرپر شد
دلی که برده ای و باز پس فرستادی
بیا ببین که به مجنون شهر معروفم
تو با نگاه خودت کار دست من دادی
يكي درد و يكي درمان پسندد يكي وصل ويكي هجران پسندد
من از درد و درمان و وصل وهجران پسندم آنچه را جانان پسندد
ما قلم خودبه مرکب عشق پرکرده ایم
سالهاست دراین وادی خود گم کرده ایم
زلطف یار از سرا به ثریا رفته ایم
ما همسفر عشق بودیم
صد افسوس به بیراه رفته ایم
(خواهشمندم نظر خود را در مورد این کلمات که نمی دانم شعر است یا چیز دیگر بنویسید)
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
از خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
من هم رباب عشقم و عشقم ربابيست
وان لطفهاي زخمه رحمانم آرزوست
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
اگر شراب خوری جرعه فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک
اینم کاف!
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد...دگر دل ما دل نمی شود
دیگران چون بروند از نظر و از دل من
:43:تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی:43:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
روزگاریست که سودای بتان دین منست
غم این کار نشـــاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیــــــــــــده جان بین باید
وین کجا مرتبه چشـم جهان بین منست
سلام::72:
نمی دونم چرا شعرم نمی یاد؟؟؟؟؟؟؟؟:47:
یواشکی می گم !اخه دفتر شعرم پیدا نیست!!!:302:
عوضش یه سخن از ناپلئون می گم :D
:58:
«ان قدر شکست خوردم ،که شکست دادن را اموختم »:305:
تورو خدا نگید این ستاره چه قدر......:33:
می خواستم خستگی رو زمین بندازید:P
حالا نه خسته !خدا قوت!:227:
به شاعریتون ادامه بدید ...........:104:
ستاره جون [/color]مثل من دفتر شعرت رو بذار کنار کامپیوتر تا به این مشکلا بر نخوری!:227:
تو را گم می کنم هرروز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو معنا می کنم هر شب
سلام زینب جان:
از راهنماییت ممنون و سپاسگزارم
با سلام به نثر نویسان محترم:
به هر گل می رسم می بویم او را
گلی گم کرده ام! می جویم او را
ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما