سلام
بچه ها من دیشب با باران اومدم منزل پدرم چون خودش خواست دیگه نمی تونستم تحمل کنم دیگه بریدم
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
بچه ها من دیشب با باران اومدم منزل پدرم چون خودش خواست دیگه نمی تونستم تحمل کنم دیگه بریدم
مامفرد عزیز میتونم بپرسم که خانواده ات تا چه حد از مسائل اخیر اطلاع دارند ؟
دیشب که اومدید منزل پدرتون بقیه متوجه اصل موضوع شدند؟
مامفرد عزیزم حسابی پیگیر تاپیکت هستم
در اسرع وقت باهات صحبت می کنم
فقط فعلا اروم باش ، مواظب خودت باش
مطمئنم مشکلت حل می شه ،البته خودت هم باید تلاش کنی
بر می گردم
صبای عزیزم سلام
نه خانواده ام متوجه نشدن گفتم احسان کار داره باران اذیت میکنه نمیزاره کار کنه چند روز اینجا میمونم البته مامانم یکم شک کرد ولی چیزی نپرسید
ممنون گل مریم عزیزم
همین که هستی و حرفامو میخونی ممنونم ازت
من آرومم ولی ناراحتم خیلی از دستش دلخورم ولی آرومم و امیدوارم آرامش موندگار باشه و دوباره بهم نریزم
دیشب که اومدم خونه ی پدرم دیگه حتی نای گریه کردن نداشتم فقط سعی کردم بخوابم امروز صبح ام که از خواب بیدار شدم می دونستم چه خوسم بیاد چه خوشم نیاد زندگی جریان داره
احسان وقتی داشتم از خونه می اومدم بیرون بغض کرده بود گفت من اگه گفتم برو بخاطر خودت بود
وقتی کنار هم باشیم نمی تونیم به اون آرامش لازم برسیم بزار جفتمون آروم بشیم
عزیزم :72:تو الآن اولین گام رو برای حل مساله زندگیت برداشتی.نقل قول:
نوشته اصلی توسط mamfred
اصلا نمیخوام کاملا به قضیه مثبت نگاه کنی و نگران نباشی ولی سعی کن زاویه دیدت رو به مساله تغییر بدی. نگرانیت کاملا بجا و قابل درک هست و باید از همین عامل جهت حرکت به جلو استفاده کنی .
برای اینکه فعلا آروم تری بشی به این فکر کن که هدفت از زندگی با احسان چی بوده ، به غیر از اینکه احسان رو دوست داشتی همیشه تلاشت بر این بوده که اسباب آرامششون رو فراهم کنی تا بتونه هر روز بهتر و سریع تر پیشرفت کنه . درسته ؟ الآن هم کاری که انجام دادی در راستای همون هدف قبلیت بوده . احساس قراره تغییر کنه و برای این تغییر نیاز به زمان داره .
حالا وقت اینه که تو از این زمان استفاده کنی و همزمان با ایشون تو هم یه تغییراتی رو داشته باشی.
بیا مساله رو از این حالت بزرگ و وحشتناکی که واسه خودت ساختی به چند تا مساله کوچک تقسیم کن .اونوقت میبینی که حل مساله واست راحت تر میشه.
به عنوان مثال به اینا فکر کن.
1- ریشه حالات فعلی احسان از کجا نشات میگیره ؟
2- تو چقدر در بروز حالات و مسائل فعلی نقش داشتی ؟
3- کجا نقشت مثبت بوده و کجا بیشتر به این مساله دامن زدی ؟
4- از چه افراد و یا چیزایی میتونی کمک بگیری که اولا در رفع ایرادات کار خودت بهت کمک کنند و ثانیا راهکارهایی رو در برخورد با احسان بهت پیشنهاد بدهند؟
5- چه تکنیک هایی به کار ببری که خانواده ات کمتر از این موضوع مطلع بشند ؟(البته من فرض رو بر این گذاشتم که دونستن اونها از نظر تو کمکی به حل این مساله نمیکنه) یا به چه تکنیکی مساله عنوان باشه که جبهه گیری پیش نیاد و انها فقط امداد رسانی کنند؟
و ... سعی کن واسه خودت سوالات از این دست مطرح کنی و نکته مهم اینه که یکی یکی
بهشون جواب بدی . اینطوری هم یواش یواش آروم میشی هم اینکه به شرایط تسلط پیدا میکنی
و میتونی مساله رو حل کنی.
امیدوارم که با حرفام تونسته باشم یه کوچولو بهت کمک کرده باشم:72:
ممفرد جونم به نظرت بهتر نيست همه چي رو به مادرت بگي؟مادرت با تجربه تر از تو هست و بهتر از ما هم به اخلاق و رفتار احسان اگاهه.....بهتر ميتونه كمكت كنه....چرا نميخواي باهاش حرف بزني و سبك بشي؟
بر خلاف نظر gh.sana، به نظرم گفتن "همه چيز" به مادرتون كار درستي نيست. البته اينكه اونا بفهمن بين شما دلخوري وجود داره، بد نيست و به هر حال به خاطر تجربه اي كه دارن، اين مسايل رو طبيعي مي دونن.
اما دقت داشته باشيد كه نحوه ي بيان شما و "شيوه ي شكايت" شما از همسرتون هم مهمه. كه اين موضوع هم به شناختي كه خودتون از مادرتون داريد بستگي داره.
درسته
حق با شماس....شيوه گفتن مطلب خيلي مهمه....نبايد طوري بشه كه ايجاد حساسيت پيش بياد و خدايي نكرده برداشت بدي از رفتار احسان بشه...اما خب پنهان كردن ماجرا هم يه بار سنگين ديگه روي دوش ممفرد هست كه فكر كردم با حرف زدن با مادرش سبك ميشه....
سلام مامفرد عزیزم:
نمی دونم چی بگم...
انقدر من خودم تبحرم در شرایط بحرانی زندگی هنوز کمه که با وحودیکه همه تاپیکت رو خوندم و از روز اول برات دعا کردم و می کنم ولی واقعا خودم رو در اندازه راهنمایی به شما نمی بینم برای همین هم هست که پستی نزدم ولی هر روز خوندم....:43:
تنها می تونم بهت بگم که مطمئنم و مطمئن باش که هیچی و حتی ذره ای از عشق احسان بهت کم نشده ..اینو با چند تا تجربه کوچک بهت می گم اونم اون زندگی عاشقانه که شما داشتید....
عزیزم من تنها می تونم تشویق به صبرت کنم و راه های بهتر رو حتما صاجبنظران تالار بهت می گن...ولی عزیزم گاهی همین صبر کردم می تونه موجب بشه تا اخر زندگی لحظات بهتری رو سپری کنی....منتها من تنها چیزی که تو ذهنمه اینه که بهتره همه تلاشتو بکنی که خانواده ات بویی از ماجرا نبرند و حتی خانواده طرف مقابل..راستش نمی دونم تا چه حد این نظرم درسته ولی می دونم که احترام و شخصیت احسان در دید خانواده ها باید حفظ بشه و تو خودت رو جدا از تصمیم احسان ندانی...
از نظر من زندگی مشترک یعنی مشترک بودن توی تمام لحظات زندگی حتی وقتی از هم دور هستیم...بنابراین اگر خانواده شما ..شما رو ناراحت ..گریان یا ..ببینند به نظر من در موضع تدافعی قرار می گیرند و ممکن است با دخالت دلسوزانه خود به قصد بهبودی رابطه شما برعکس و علی رغم میلشون رابطه شما رو پر تنش کنند و در ذهن شما تصور این بشه که عجب اتفاق هولناکی افتاده....
من می دونم گاهی برخی حرف ها سخته..اینکه من بگم صبر کن و قلان دوست بگه بهمان کارو کن برای زنی که عاشقانه زندگی کرده و به نظرش از هیچی کم نذاشته این سخت ترین لحظه است ..من می تونم درکت کنم و حتی گاهی حرف هیچکس تو گوش ادم نمیره چون احساس می کنه هیچکس احساس اونو درک نمی کنه..عزیزم به باران نگاه کن اون تبلور عشق تو و اقا احسان هست ...نیمی از تو و نیمی از مرد مورد علاقه تو و مطمئنا احسان هم به همان اندازه تو بلکه هم بیشتر بهتون احساس داره پس من فقط ازت می خوام شک نکن به عشق اون...
ناراحتی تو مسلمه و نمیشه گفت ناراحت نبود..چون خواه نا خواه ما انسان ها به محبت به یکدیگر وابسته می شیم...چه برسه اون فرد عشق ما باشه...من برخلاف دوستان این وابستگی رو بد هم نمی دونم ولی با زیادیش هم مخالفم ولی به نظرم فعلا به این فکر کن که احسان ..منظورم وجود احسانه عشق توست حتی اگر به تو دوستت دارم نگوید....
من زمانی از خدا دلبندمو باز پس گرفتم که به واقع با همه وجودم ازش گذشته بودم..خوب یادمه یکی دو شب قبل از بازگشت دلبندم در حالی که به خاطر اشتباهاتم از خدا معذرت می خواستم و اشک می ریختم بهش گفتم خدایا من ...دیگه نمی خوام فقط ازت می خوام هرجا هست سالم و سلامت و موفق باشه و زنی داشته باشه که خوشبختش کنه...و به واقع وقتی ازش گذشتم تازه بدستش اوردم..
شما هم کمی به خودت ارامش بده عزیزم و سعی کن فکرت رو متمرکز نکنی و مدام هم فکر نکن تو خطایی کردی..نه اصلا..
مطمئنا هر دو طرف به میزان هایی مقصرند و باز هم اصلا مهم مقصر نیست..مهم درسیه که ما از این تجربیات می گیریم.
به خدا توکل کن و امید و صبر رو فراموش نکن..
به یادتم دوست خوبم...
سارا:72:
سلام دوباره و ممنون ازهمگی
غزاله جان ازت ممنونم توی این مدت خیلی به من لطف داشتی همیشه از حرفات و شیطنت هات انرژی میگیرم خانومی
سارای عزیز ممنون از راهنمایی قشنگت من بانظرت در رابطه با خانواده ها کاملا موافقم تا اونجابب که بشه نمی زارم خانوادم چیزی بفهمن اون جدایی باید خیلی زودتر از اینها اتفاق میافتاد شاید حضور من توی خونه آزادی رو از احسان گرفت بود می خوام که آروم بشه شاید منم اینطوری آروم بشم همه ی حرفاتو با جون و دلم قبول دارم دلم میخواد بازم برام حرف بزنی
یک ساعت پیش احسان بهم زنگ زد توی جلسه بودم نتونستم جوابشو بدم چند بار زنگ زد من جواب ندادم بعد اس ام اس داد که نمی خوای صدامو بشنوی من بعد جلسه بهش زنگ زدم سریع جواب داد و خیلی مهربون بهم گفت خوبی؟؟ رو به راهی؟؟
گفتم بد نیستم تو چطوری گفت من فقط زنده ام در حد زنده گفتم کجایی صدای آهنگ می آد گفت از شرکت زدم بیرون تو ماشینم اومدم یه دور بزنم باهات حرف بزنم مرسی جوابمو دادی گفتم دیوونه نسو من هیچ وقت تماساتو بی جواب نمیزارم
بعد یکم باهم حرف زدیم و قطع کرد