RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اون روز گوشیم که زنگ خورد و شماره مطب دوندون پزشکم افتاد رو گوشیم تعجب کردم. منشی مطب زنگ زده بود که نوبت فردا رو بهم یاداواری کنه. گیج شده بودم. بهش گفتم "من که نویت ندارم واسه فردا!" گفت "چرا، همسرتون اومدن براتون نوبت گرفتن. حالا میاید یا نه؟! " به همسرم نگاه کردم... لبخند مهربانش و شیطنت چشم هاش گویای همه چیز بود ....
مدت ها بود که دندان هایم مشکل داشت. یکی دو تا را عصب کشی کردم و هزینه اش سرسام آور بود. این شد که تصمیم گرفتم فعلا نوبت دیگری نگیرم تا اوضاع کمی بهبود پیدا کند. اما همسر مهربانم رفته بود و پنهان از من برایم نوبت گرفته بود. یک نوبتِ عاشقی ...
و تازه قضیه به همین جا ختم نشد. فردایش 1.5 باید می رفتم دکتر. تا آمدم به خودم بجنبم ظهر شد. می خواستم دست به کار نهار شوم، که مهربان آمد و مرا دید که هول هولکی در حال انجام کارهایم هستم. پیشنهاد کرد یک نهار حاضری بخوریم و من هم از خداخواسته:227:... آن روز یک عدد املت مخصوص :D نوش جان کردیم و مرا رساند و رفت خانه پدرش تا با خواهر تازه از راه رسیده اش دیداری تازه کند. آنجا از همسرم می پرسند که ناهار چی خورده؟ و همسرم بزرگوارنه غذای دیگری را می گوید که حساسیت درست نشود و آبروی خانم دست و پا چلفتی اش! حفط شود...
و این زنجیره عشق، آن روز هم چنان ادامه داشت... مدتی را در مطب به انتظارم نشست تا وقتی کار دندانم تمام بشود و حالم دگرگون است، با خنده و شوخی اش، هراس دلم را بنشاند و بعد تر هم، وقتی برگشتیم هر چه اصرار کردم، چیزی نخورد و صبر کرد تا من هم با او همراه شوم ...
راستش را بخواهید می خواسنم بگویم:
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش؟!*
[size=x-small]
*سعدی
[/size]
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نمیدونم چرا موضوع به این مهمی منقطع!!! شده من که خیلی خوشم میاد وقتی میخونم تو رو خدا بازم ادامه بدین.
باتشکر :cool:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مواقعی که همسرم می ره ماموریت :
همیشه قبل از رفتنش بغض گلوش را می گیره ومن دلداریش می دم که بالاخره این دوران هم می گذره.من صبرم بیشتره. وسعی میکنم موقع رفتنش خودم رو کنترل کنم که همسرم اذیت نشه.
این دفعه که نیم ساعت مونده بود به رفتنش داشت با پسرم دوچرخه سواری می کرد و من نشسته بودم نگاهشون می کردم.
همین طور که نگاهشون می کردم اشک از چشمام نا خود اگاه بی سر و صدا جاری شد .وقتی بازم نگاهشون کردم دیدم همسرم همین طور که سوار دوچرخه هست و با پسرم داره بازی ی کنه اشک های اون هم روی صورتشه و داره به من نگاه می کنه.
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نوبتي هم باشه نوبت منه كه يه خاطره بگم!
ايام ماه مبارك شعبان مغازه سرمون خيلي شلوغه،همزمان با اين شلوغي يكي از فروشنده ها مونم رفته بود دانشگاه براي امتحاناتش به همين خاطر من هر روز هم صبح وهم عصر مجبور بودم برم مغازه ،تا هم به كمك دو تا فروشنده ي ديگه بتونيم به كار مشتريا برسيم وهم اين كه توي اين شلوغي به قول معروف بالا سر مغازه باشم.كار خونه هم كه مثل هميشه پا بر جا بود،پخت غذا،نظافت خونه،شستن ظرفها اونم براي مني كه صبح از 10 ميرفتم تا 2،غروب از 5 تا 10!خلاصه حسابي خسته وغر غرو شده بودم،همه اش از همسرم ميخاستم كه بيشتر كمكم كنه!اما اونم خودش بنده خدا كله سحر ميرفت سر كار وفقط ميتونست واسه ناهار بياد وبازم تا آخر شب سر كار بود.
جمعه صبح تصميم گرفتم كه مغازه نرم وصبح بمونم خونه وكل كارها رو ترتيب بدم،اما از بس كه خسته بودم نتونستم زود از خواب بيدار شدم،حدوداي ساعت يازده به زور از تخت بلند شدم تا از اتاق خواب اومدم بيرون همسرمو ديدم كه داشت ظرفها روخشك ميكرد ميچيد تو كابينت!خودش از ساعت هفت با اين كه تنهاروزتعطيلش درهفته بود بيدار شده بود وتموم خونه و رو جارو كرده بود،سرويس بهداشتي رو شسته بود،ظرفها رو شسته بود،حتي ناهارم با اون آشپزي دست وپا شكسته اش بار گذاشته بود تامن صبح جمعه رو استراحت كنم.
خيلي حس خوبي بهم دست داد!اما هنوز در عجبم چطور حتي از صداي جارو برقي بيدار نشدم!:311:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خوش به حال همتون
چرا من هرچی به مغرم فشار میارم حتی یه خاطره خوب از همسرم یادم نمیاد؟؟
همش خاطرات بد و دردناک
انشاالله همتون خوشبخت و شاد باشید
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نادیا خانوم به نظرتون اگه همسرتون بیاد تو این سایت و بخواد یه خاطره از خوبی شما بگه باید کدوم خاطره رو تعریف کنه؟؟
اگه یادتون هست شما بگین
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام به همه ادمهای قدردان وشاد سایت.
تمام طالب دوستان رو با عنوان خاطرات قشنگ من وهمسرم رو خوندم وکلی لذت بردم.من خودم یک روانشناسم و روابط بین همسران رو تدریس میکنم ولی.......راستش وقتی نوشته های شمارو میخوندم میدیدم ای دل غافل من خیلی از این لحظات رو داشتم و اون رو به عنوان یک چیز معمولی و یا به عنوان وظیفه همسرم قلمداد میکردم.
در این جا اولا از مدیر سایت تشکر فراوان دارم و بعد هم از خانمی با عنوان فرشته سفید که بعد تبدیل شد به فرشته من .این خانم خوشبختی رو خیلی ساده در نظر میگیره و بهمون نشون میده که ماهمه خوشبختیم اگر کمی بادقت بیشتری به اطرافمون و مخصوصا به همسرمون نگاه کنیم.اون صفحه ای که نوشته بود چرا همسرش رو دوست داره جملات خیلی ساده بودند که البته خیلی از ما مخصوصا خودم اونها رو در همسرم نمیدیدم رو بیان کرده بود خیلی خیلی لذت بخش بودندو بسیار عبرت اموز
فرشته خانم متشکرم خیلی ساده بهم یکدنیا کمک کردی :43:
با ارزوی خوشبختی برای همه شما خانم های گل و اقایونی که قراره بیان تو سایت که فکر کنم اولینشون اقای پدربزرگ بود که کلی با اون خاطر سوارشدن پراید منو خندوند.:311:
به امید خدا همراهتون خواهم بود:
من به خوابم خیلی خیلی حساس هستم و خدانکنه که بدخواب بشم اونوقت زیادی بداخلاق میشم
یک روز صبح زود شوهرم ازخواب پاشد و رفت طبقه پایین بعد اومد طبقه بالا توی اون یکی اتاق .بعد یک مدتی رفت طبقه پایین توی حیاط بعد دوباره اومد بالا رفت توی اون یکی اتاق بعد اومد تو اتاق خواب.البته در نظر بگیرید که بین هرکدام از اتاقها و طبقات و حیاط چندین در وجود دارد که هر کدام چند بار باز و بسته شد که من ناگهان کاسه صبرم لبریز شد و ناخوداگاه یک دنیا بداخلاقی و داد و بیداد راه انداختم .اما همسر طفلکی جیک نزد.ساعت 9 بود که از خواب بیدار شدم که برم موهامو شونه کنم که ...................
اونجا روی میز ارایشم یک بسته کوچیک کادو پیچ شده و یک شاخه گل رز که شوهرم خودش تو پاغچه حیاط کاشته بود رو دیدم .وای هدیه تولدم بوده .:163:..اصلا فکرشرو هم نمیکرم اخه ده روز پیش پیشاپیش بهم هدیه تولد داده بود.نمیدونید چه حالی شدم چقدر خجالت کشیدم هر چی میگفتم منو ببخش و هرچی قدر بوسش کردم اون میگفت خواهش میکنم عزیزم اختیار داری و من ......:316: امیدوارم هیچکدومتون اینقدر شرمندگی رو تحمل نکنید
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بی نهایت
مواقعی که همسرم می ره ماموریت :
همیشه قبل از رفتنش بغض گلوش را می گیره ومن دلداریش می دم که بالاخره این دوران هم می گذره.من صبرم بیشتره. وسعی میکنم موقع رفتنش خودم رو کنترل کنم که همسرم اذیت نشه.
این دفعه که نیم ساعت مونده بود به رفتنش داشت با پسرم دوچرخه سواری می کرد و من نشسته بودم نگاهشون می کردم.
همین طور که نگاهشون می کردم اشک از چشمام نا خود اگاه بی سر و صدا جاری شد .وقتی بازم نگاهشون کردم دیدم همسرم همین طور که سوار دوچرخه هست و با پسرم داره بازی ی کنه اشک های اون هم روی صورتشه و داره به من نگاه می کنه.
اشک منم درآوردی خانمی:43:
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بالاخره مجوز ورود به این تاپیک رو پیدا کردم
امروز که قرار بود خانواده های 2 برادر خانمم و خانواده خواهر خانمم برن تنگه واشی و آرام جانم هم قرار بود بره باهاشون ولی با وجود اصرار من به رفتن باهاشون و خوش گذروندنش نرفت و من هم کارام مونده بود و وقت تفریح نداشتم
رز سفید زندگی من ،فهمیدم که به خاطر من نرفتی
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
نگین این چند ده هزرا نفر توی این سایت اینهمه مدت همش اینقدر خاطره داشتن!!!من اینترنت نداشتم وگرنه نمیذاشتم صفحه ی به این خوبی خاک بخوره
یاسمن جون مرسی عزیزم خوشحالم که یه روانشناس کارم رو تایید کرده....
امروز سالگرد ازدواج ما بود بچه ها...سالگرد اول
از دیروز عشقم پر از لطف و احساسه...امشب یه شب عالی عاشقانه و اروم داشتیم باهم رفتیم یه هتل افطار کردیم و کلی کنار رودخونه قدم زدیم.عشقم از خاطرات دانشجوییش می گفت و من میخندیدم....بهم اصرار کرد یه ماشین ظرفشویی بخریم که دیگه ادیت نشم....همه کسم خیلی به فکرمه...محاله چیزی بخوام بگه نه...بزرگترین افتخارش اینه که هیچ وقت به خواسته های من توی زندگی نه نگفته
می پرستمت مهربونم
که این همه زندگی رو واسم اسون کردی...ای کاش خیلی زودتر اومده بودی....هر چند اومدنت دست خدا بود.اینو من بهتراز هر کسی می دونم.