RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرانک1389
دوست عزیز مشکل شما کاملا جدیه و حتما نیاز هست برید مشاوره:305:
دوستان اینجا فقط میتونن باهات همدردی کنن و پیشنهادی بدن اما چون هیچکدام از ما شوهرتو نمی شناسیم و حرفهای اونو نشنیدیم ، نمیتونیم کاملا درست و اصولی راهنمایت کنیم برای همین ممکنه شما با توجه به صحبتهای ما کاری بکنید که دقیقا به ضرر خودت و زندگیت تمام بشه:305:
اینجا همه دوست دارن کمکت کنن مشکلت حل بهش و به آرامش برسی اما چون مشکل شما بحث طلاق و جدایی هست صد در صد لازمه حضوری بری پیش یه مشاور خانواده و حتی مشاور حقوقی و مثل اون وکیل بگیری
تا دیر نشده اقدام کن عزیزم ضرر نمیکنی
خواهر خوب چرا جدی نمی گیری ؟؟
مشکل شما یه مشکل پیش پا افتاده و کوچیک نیست که به این راحتی میگی یه هفته دیگه تمومش میکنم!!
آدرس مراکز مشاوره که یکی از دوستان برات گذاشت ، تعلل نکن زودتر برو
برای طلاق دیر نمیشه نترس اما برای دوباره ساختن یه زندگی که در حال از هم پاشیدنه دیر میشه:305:
ضرر نمیکنی امتحان کن عزیزم
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
خيلي جدا شدن ازش واسم سخته مي دونم . هيچكس باور نمي كنه كه اين اتفاق افتاده و پدر و مادرمم هنوز فكر مي كنن يه دعواي ساده است . مي دونم كه خيلي مشكلات پيش پامه و بدتر از همه اونا علاقه و عشقي كه بهش داشتم ولي چه كنم ديكه مطمئنم كه اين بهترين راهه . واسم دعا كنيد .
امروزم دارم مي رم پيش اين آقاي نباتي كه بهتون گفتم نمي دونم اصلا چجوريه راهم مي ده يا نه . مي خوام دعام كنه تا يه كمي قلب شوهرم نرمتر بشه نسبت به من و بخواد تا تلاش كنيم واسه زندگيمون . خودمم دعا مي كنم . چون خواستن يه طرفه هيچ فايده اي نداره .
چقدر اين روزا دلگيرن . هيچوقت اونروزي كه باهاش ازدواج مي كردم و به خواستگاريش جواب مثبت مي دادم فكرشم نمي كردم اون كه انقدر عاشقم بود بعد 5 سال اين كارارو با من مي كنه . چقدر زود به اين سختيا دچار شدم . از بچگي و نادونيه خودمم بود درسته كه اونم منو مي شناخت و خودش مي دونست كه روابط اجتماعيم چجوريه و منو انتخاب كرد ولي منم اونو مي شناختم و خودمم اشتباه انتخاب كردم مي دونستم كه اون خيلي حساسه روي مرداي غريبه . ولي خودم انتخاب كردم و حالا هم بايد منتظر اين عواقبش باشم .
الان زنگ زدم و براي مشاوره هم وقت گرفتم . همون مركز مشاوره پويا . گفت روز دوشنبه وقت مي دن . به هر حال تصميممو گرفتم فقط واسه خودم مي رم مشاوره . ممنونم از رهنماييتون . همينطور از دوست خوبم كه شماره مركز مشاوره رو دادن .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
به نظر من منظور بهشت این نبود که سبکتکین صددرصد مقصره.آخه نگار جان تا حالا هرچی این دوست عزیزمون میگفت از این بود که دوست نداره طلاق بگیره واسه همینم بچه ها این راهارو پیشنهاد میدادن.
به نظر من که شوهر ایشون یا قصد طلاق دادن نداره وگرنه تا حالا این کارو کرده بود یا میخواد یه طوری پیش بره که مهریه نده. اصلا به ایشون و چی تو ذهنشه کاری نداشته باشیم. ببینید خود این خانوم نظرش چیه.
دو تا راه هست یا *ایشون خودشم به این نظر رسیده که دیگه نمیتونه زندگی کنه که:
1.میتونه واسه آرامش خاطرش مهریشم ببخشه و بره نه به خاطر دلسوزی واسه اون بلکه به خاطر خودش یا اینکه 2.مهرشم بگیره و اون اقا رو به هدفش نرسونه که باید همون کاری که بهشت گفت انجام بده وتوپو بندازه زمین اون آقا و هیچ کاری نداشته باشه تا اون اقدام کنه تا هم طلاقشو بگیره هم مهریشو.چون همینکه اون گذاشته رفته مدرک خوبیه واسه این که یعنی نمیخواد زندگی کنه
**زندگیشو میخواد و باید براش تلاش کنه(حتی اگه تلاششم جواب نده ) که:
در این صورت بازم میشه همون حرف بهشت باید به تعویق بندازه با این تفاوت که حالا نظر شوهرش مهمتر از حالت قبلیه و اینکه شوهرشم قصد این کارو نداره و با گذشت زمان همه چی حل میشه یا سر مهریه مجبوره کوتاه بیاد
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
امروز رفتم كه ببينم مي تونم اين دكتر نباتي رو ببينم ولي راهم ندادن انگار ما زنا اصلا آدم نيستيم . فقط آقايون رو مي بينن و مشكلشونو حل مي كنن . خيلي دلم گرفته . اصلا حوصله هيچكاري ندارم . شدم عين يه تيكه گوشت بي خاصيت دست و دلم به هيچ كاري نمي ره .
يادش بخير حداقل قبلنها روزي يه بار دو بار زنگ مي زد حالمو مي پرسيد الان چند روز يه بار فقط زنگ مي زنه و مي گه چي شد .خيلي تنها شدم . دلم خيلي گرفته . مي دونم كه ديگه همه چي تموم شده بينمون و اين خيلي اذيتم مي كنه . ديگه خسته شدم از اين دست و پا زدنها . كي اين روزا مي گذره نمي دونم ولي واقعا معني اين جمله رو واقعا تو اين مدت حس كردم كه طلاق مرگ اوّله .
روزا برام مثل يه سال مي گذره . اصلا تموم نمي شه. شبا خوابم نمي بره يا اگه ام خوابم ببره نصف شبا از خواب پا مي شم و از تنهاييه خودم گريم مي گيره . يعني اون موقع شب كه من انقدر عذاب مي كشم و گريه مي كنم اون مثل هميشه راحت خوابيده ؟ يعني ما روزاي خوب با هم نداشتيم كه اون هيچدومو يادش نمي ياد ؟ همش از بدي هاي من مي گه و اينكه چقدر زندگيش عذاب بوده پس اون روزايي كه مي خنديديم و كنار هم خوش بوديم همش فيلم بوده ؟
دوست ندارم ساعت كاري تموم بشه مي رم خونه حس بدي دارم . احساس مي كنم ديگه هيچكاري باعث خوشحاليم نمي شه . احساس كوچيك بودن مي كنم از اينكه انقدر كسي رو دوست دارم و اون محل سگم بهم نمي ذاره .
خودمم نمي دونم همش مي شينم فكر مي كنم مي بينم خدا رو شكر وضعم از خيليا بهتره . بچه ندارم . كار مي كنم و نياز مالي ندارم . تحصيل كرده ام . خانوادم حمايتم مي كنن . آواره خيابونا نيستم . ولي از يه طرف مي شينم فكر مي كنم چه فايده كدومش بدردم خورد انگار هيچي ندارم . خونه و پولو مي خوام چيكار وقتي شوهرم نيست كه بهش دلگرم باشم . خانوادم مگه چقدر نيازهاي منو برآورده مي كنن آدم خيلي وقتا خيلي درد و دلهاشو فقط و فقط مي تونه به شوهرش بگه . ديگه بعد اين 5 سال كه عادت كردم همه رازهامو فقط با اون مي گفتم ديگه نمي تونم با كس ديگه اي حرف بزنم .
سر كار كه مي يومدم دلم خوش بود به اينكه شب مي رم خونه و منتظره يكي مي شينم تا از در بياد و خوشحال مي شدم . ولي حالا اصلا نمي خوام از سركار برم خونه . عجب دنيايي شده به خدا .
همين الان شوهر خواهرم زنگ زده دعوت كرده برم خونشون . اصلا حال و حوصله مهمون بازيو ندارم ولي اون چون خودش يه بارم طلاق گرفته مي گه من مي دونم تو نبايد تنها بموني . بايد بياي بري مهموني بري . دائما زنگ مي زنه و دعوتم مي كنه اين مهموني اون مهموني . خسته شدم انقدر پيچوندمش ديگه امروز گير داده اكه نياي ناراحت مي شم . مامانتينا هم مي يان . مي گه بابام رفته مشهد . منو بگو مي خواستم فردا باهاش صحبت كنم عقدنامه رو بده . مي خوام برم خونمون ولي ديگه نمي تونم بيشتر از اين با اينا كل كل كنم . مثلا به خيال خودشون نمي خوان من افسرده بشم . ولي نمي گن بابا طرف حوصله خودشم نداره ولش كنين ديگه . اه .
شوهر خواهرم با اينكه 50 سالش گذشته ولي ماشالله خيلي دل زنده هستن ايشون . هميشه بصورت دوره اي مهموني مي گيرن با دوستاشون و مي زنن و مي رقصن واسه خودشون شادن . اين وسطام خيلي ها رو تا حالا به هم وصل كردن . اخيرا از من و شوهرمم خواستن كه بريم تو مهمونيهاشون و يه كم شادتر باشيم شوهرم اولش موافق نبود اما ديگه به اصرار من و شوهر خواهرم راضي شد كه بياد ولي اصلا تو جمع نبود و نمي گفت بخنده سرسنگين و مثل آقاها مي نشست يه گوشه . دو بار بيشتر تو مهموني هاشون نرفتيم . اونم وقتي من يه حركتايي ازشون ديدم خودمم زياد خوشم نيومد برم . مثلا يكي از فاميلاي شوهر خواهرم با زنش مشكل داره هميشه وقتي اومد تو اين مهموني اونو با يه زن مطلقه آشناش كردن و الانم به خيال همشون كار خيلي خوبي كردن . بدبخت زن اون مرده با دو تا بچه خبر نداره شوهرش هميشه به بهونه ماموريت مي ياد خونه اينا و با اين دوست دختر جديدش كيف مي كنه . از اين كاراشون خيلي بدم مي يومد و هميشه خودمم به شوهرم مي گفتم خيلي كارشون بده و زندگي مردمو به هم ميريزن اونم با من موافق بود . حالا خودم شدم يكي از افرادي كه بقول شوهر خواهرم حتما بايد تو همه مهمونياي اونا برم . مي گه واسه روحيت خوبه . حالم بهم مي خوره حس مي كنم مي شم مثل اون زن مطلقه اي كه الان شوهر يه بنده خدايي رو قر زده . اصلا دوست ندارم برم . ولي تو اين 2 هفته دو بار مهموني داشتن و همش پيچوندمشون . روم نمي شه به شوهر خواهرم بگم بدم مي ياد از مهمونيهاشون . بهش بر مي خوره همشم خيلي حق به جانب مي گه ما كه كاري نمي كنيم خود اون مرده با زنش مشكل داره و دنبال دختر مي گشت اگه نمي خواست كه با اين دختره دوست نمي شد . و همش توجيه مي كنن كاراشونو . به خيال خودشون خيلي هم روشنفكرانه دارن برخورد مي كنن .
بايد ايندفعه اگه زنگ زد بهش بگم من همسن شماها نيستم و بهم خوش نمي گذره اونجا . اينجوري هم اون ناراحت نمي شه هم ديگه شايد گير نده . همش نگرانم كه نكنه دنبال شوهره واسه من از الان . اعصابم خورده . خدا چرا شوهرم منو تنها گذاشت .
امروز تولد شوهرم بود بهش زنگ نزدم خيلي دلم گرفته هميشه كلي منتظر بودم كه روز تولدش بشه حالا ديگه حتي نمي تونم بهش تبريك بگم . نمي دونم الان با كسي هست و داره با اون خوش مي گذرونه تولدشو يا نه . نمي دونم . خدا كنه اينطوري نباشه . دلم براش تنگ شده خيلي .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
اگه مي شه بهم بگين بهش اس ام اس بدم و بهش تبريك بگم يا نه ؟ اگه مدير همدردي كمك كنه ممنون مي شم .
خودم فكر كنم كار درستي نباشه بعه از آخرين باري كه بهش زنگ زدم و تحقيرم كرد و گفت شمارشو عوض كرده اصلا نمي دونم هنوز اون شمارشو داره كه بهش اس ام اس بدم يا نه ؟ من كه شماره جديدشم ندارم . گفته اگه كار داشتي به سر كارم زنگ بزن .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
دیگه همه چی تموم شد . باهاش حرف زدم تولدشو تبریک گفتم و گفتم که واسه ۵ شنبه قرار بزاره بریم پیش وکیلش تا دیگه تمومش کنیم. خیلی خوشحال شد و تشکر کرد .
بهش گفتم تو رو خدا به خاطر آخرین خواهش بیاد با هم دوباره بریم پیش مشاور و مشکلمونو حل کنیم . التماس کردم که این دفعه رو اونم بخواد و ببخشه . و بیاد با هم زندگیمونو بسازیم . قسمم داد که دیگه حرفشم نزنم و گفت به همون خدایی که می پرستی دیگه یک اپسیلونم به من و زندگی به من فکر نمی کنه .
گفتم دارم می رم پیش مشاور و بهش گفتم خیلی این مدت فکر کردم و پشیمونم . بهش گفتم تازه می فهمم که چقدر عاشقش بودم و بلد نبودم که اینو نشون بدم و خیلی اشتباه کردم و می خوام جبرانش کنم ولی اصلا قبول تکرد و گفت تو رو خدا دیگه اصلا خودتو اذیت نکن . می دونم الان فکر می کنی من شمرم ولی به خدا من مطمئنم که چند سال بعد همه چی یادت می ره . گفت می دونم که خیلی وابسته ای ولی بخدا همه چی تموم می شه و قسمم داد بیشتر از این اذیتش نکنم و انقدر خودخواه نباشم .
دیگه می خوام بمیرم هیچ آرزویی ندارم . شما نمی دونین من چقدر از ته قلبم با دل شکسته از خدا خواستم ببخشدم و دل اونو نرم کنه ولی خداام دوستم نداشت .
گفت تازه ۳-۴ روزه داره با آرامش می خوابه و دیگه به هیج جی فکر نمی کنه و کلی هم خدا رو شکر می کنه که بهش این قدرتو داده که راحت بشه و احساساتی نشه و بتونه تصمیم بگیره . گفتم یعنی من انقدر تو رو اذیت کرده بودم آخه می گفت هر شب تو ماشین که بر می گشته تو خونه همش به این فکر می کرده که من با کسی دوستم یا نه . می گه همش عذاب می کشیده و خدا رو شکر الان دیگه راحته و فکر و خیال نداره. حیوونی من فکر نمی کردم هیچوقت انقدر نامردی در حقش کرده بودم که اینطور عذاب می کشیده . البته خودشم گفت خودش می دونه که خودشم خیلی حساسه و تقصیر من تنها نبوده ولی شما بودین دیگه تا آخر عمر وجدانتون آروم بود من خودمو نمی بخشم و عذاب وجدان داره می کشدم همه این بدبختی ها تقصیر خودم بوده .
دعام کنین دوستای خوبم خدا منو ببخشه و آرومم کنه . یا بکشدم و راحتم کنه از این عذاب .
بیچاره شوهرم از دست من چی می کشیده و من بی خبر بودم و انقدرم پرتوقع انتظار داشتم که برگرده و اون تنها فکرش تو این مدت این بوده که چجوری از دست من ظالم و ناجنس راحت بشه .
دارم می میرم از غصه . خدا منو ببخشه . و از این عذاب راحتم کنه .
هیچوفت خودمو نمی بخشم و همیشه عذاب وجدان دارم هیچوقت از یادم نمی ره مهربونیاش . و خاطره هاش همیشه عاشقش می مونم و به یادش می مونم .
خیلی ماه بود من قدرشو ندونستم . چقدر الان خوبیهاش برام بزرگ شده و بدیهاش کوچیک . من می میرم می دونم طاقت نمی یارم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
من خیلی ضعیفم طاقت همجین شکستی رو ندارم . حتی اگه بدترین بلاها رو سرم میاورد بازم طاقت نمی آوردم چه برشه به الان که دیگه مطمئنم مقصز اصلی من بودم و اون بدبخت کلی به خاطرر من صبر کرده .دلم براش یه قطره شده خدایا منو ببخش .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
چقدر خدا رو قبول داری بانو؟ ...
عزیزم ...
اینکه بشینی و به این فکر کنی که کدومتون بیشتر مقصر بودید چی رو عوض می کنه؟ ...
بهتر نیست دلتو اینقدر آزار ندی؟ ... رهاش کن ... اگه مال تو و قسمت تو باشه حتما بر می گرده ...
حالام به جای محاکمه خودت، یه استراحتی به روح و دلت بده ...
با خدا حرف بزن ... اون هیچ وقت بنده هاشو تنها نمی ذاره ...
باهاش غریبگی نکن ... هیچکس مثه اون از دلت خبر نداره ، هیچکس ...
راحت باهاش حرف بزن ... راحت راحت ...
غرق شو توی مهربونیش ...
دنیا به آخر نرسیده ... چون همه چی دست اونه ...
پس آروم باش ...
آروم باش عزیزکم ...
آروم باش ...
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
:72:
سلام خانمی:72::46:
آروم باش عزیزم ، دنیا که به آخر نرسیده ..
می دونم سخته الان بخوای از فکر شوهرت که اینقدر دوستش داشتی دست بکشی .. خیلی وحشتناکه وقتی فکر می کنی که همه ی تقصیرها متوجه توئه .. ناراحت کننده ست وقتی به تنهاییِ بعد از این فکر می کنی .. رنج آوره وقتی به گذشته برمی گردی و همه چیز رو زیر و رو می کنی .. تو حق داری .. از هیچ کدوم از اینها هم در حال حاضر نمی شه فرار کرد .. چون اصلا در حال حاضر نمی تونی اینکارو بکنی .. آره .. گیج گیجی .. واقعا چیکار کنی بهتره؟ .. کی می تونه کمک کنه ؟ .. ؟ ... ؟ .. می دونی .. این لحظه ها رو اغلب کسانی که شرایطی مشابه تو داشتند سپری کردند .. یه معنیش اینه که چاره ای نیست و تو باید با زمان کنار بیای ..
هر بحرانی شکل و شمایل و بایدها و نبایدهای خودش رو داره .. این غصه ها خوردنها ، این حسرت کشیدن ها ، این پشیمونیها همش طبیعیه و از تبعات به هم خوردن یک رابطه .. شوخی که نیست عزیز دلم .. تو 5 سال با این آقا زندگی کردی .. معلومه که نمی شه و نباید به سادگی از این موضوع گذشت .. تو هم نباید بگذری .. هیچ آدم عاقلی از زندگیش به راحتی عبور نمی کنه ...
اما یادت باشه وضعیتی که الان هم تو و هم همسرت بهش گرفتار شدین نتیجه ی اشتباهات هر دوتونه نه یک نفر به طور مطلق .. نتیجه ی 5 سال زندگی مشترکه .. و اشتباهات مشترک .. هر کنشی واکنش خودش رو داره .. که البته هر دو قابل مدیریت و کنترله .. بنابراین اگر یکی از طرفین به اشتباه مرتکب کنش نامناسبی میشه طرف مقابل می تونه واکنش خودش رو مدیریت کنه برای پرهیز از نتیجه ی منفی و به عکس .. پس اینقدر خودتو سرزنش نکن عزیز دل من ..
باید دید واقعا در این شرایط کی برنده هست؟ کیه که می تونه بهترین نتیجه رو بگیره ؟ و اصلا بهترین نتیجه چیه ؟
خب من دیدم آدمهایی که شرایطی شبیه تو داشتند و شاید بدتر و اسفناک تر ... توی همین سایت نمونه های مشابه تا دلت بخواد وجود داره .. زندگی چکامه رو یه نگاهی بنداز .. تاپیک های بالهای صداقت رو ورق بزن .. زندگی شاد رو بررسی کن و .. خب .. اگه با دقت همشون رو بخونی اشتراکات زیادی پیدا می کنی ..
1- علیرغم پیچیدگی و وخامت روابطشون با همسرانشون ،خودشون نتیجه ی دلخواهشون رو انتخاب کردند.
2- برای رسیدن به هدفشون عزم جدی داشتند.
3- پای همه ی تبعات تصمیمشون ایستادند.
4- از افراد ذیصلاح مشورت گرفتند و به مشاوره ها عمل کردند.
5- به زمان و به خودشون اعتماد کردند.
تو در هر صورت 2 راه بیشتر پیش رو نداری : طلاق یا ادامه ی زندگی
که هر کدوم شرایط خودش ، تبعات خودش ،سختیهای خودش ، صبوری خودش و الزامات خودش رو داره .. ببین عزیز دل من هیچکس مثل تو از زندگیت خبر نداره .. هیچکس مثل تو شوهرت رو به خوبی نمی شناسه .. و هیچکس مثل خودت از ریزو درشت روابط و اتفاقاتی که توی زندگی شما افتاده مطلع نیست .. بنابراین ابن تویی که باید دست به انتخاب بزنی .. برای انتخاب یکی از دو راه باید به 5 آیتم بالا فکر کنی و تصمیم بگیری و پای تصمیمت بایستی .. این تو هستی که باید به این تصمیم برسی که طلاق براتون بهتره یا ادامه زندگی .. هیچکدوم از ما نمی تونیم جای تو تصمیم بگیریم ..
اما تو باید اینکارو بکنی ... و برای اینکار اول از همه باید خودتو جمع و جور کنی .. باید با خودت یکدل بشی .. و یادت نره که باید به خودت احترام بزاری .. برای خودت حرمت قائل شی .. که اگه اینکارو نکنی در هر صورت خودتو باختی ..
دوست خوب و دوست داشتنی من ،
محکم باش و همونطوری که بقیه دوستان گفتن برای اینکه بتونی افکارتو جمع و جور کنی و تصمیم درست رو بگیری هر چه سریعتر به مشاور مراجعه کن .. اطلاعات حقوقیت رو افزایش بده و سعی کن صبورتر باشی .. بیا اینجا و از دغدغه هات حرف بزن .. از نگرانیهات .. و ناراحت و دلگیر نشو از دوستانی که دوستت دارن و چون نگرانت هستن بهت پرخاش می کنن .. اما سعی کن عاقلانه حرفای همه ی دوستان رو بشنوی و بهشون فکر کنی و بهترین راه رو انتخاب کنی ، نه دربست بپذیر و نه بی توجه بگذر .. یادت باشه قرار نیست رابطه ای که در مدت 5 سال و ذره ذره خراب شده حالا با 2-3 هفته ، 2-3 ماه و یا بیشتر درست بشه .. صبر ،عزیز من ، صبر ، تامل و تعقل تنها راه برون رفت از این شرایطه ...
جوری تصمیم بگیر و جوری عمل کن که حتی اگر انتخابت گزینه ی طلاق شد ، برای گرفتن این تصمیم و عمل به اون ، هیچوقت خودت رو سرزنش که نکنی هیچ ، حتی به اون افتخار کنی ..
دوستت دارم و می دونم که می تونم بهت اعتماد کنم .:43:.
موفق باشی.
:72::72:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
دختر خوب و نازنين saboktakin
مي دوني در اين لحظه ي خاص دختر تحصيل كرده اي مثل تو ،نياز به چي داره ؟ حفظ ارامش و بالابردن سطح اعتماد به نفس .
تو دختر تحصيل كرده اي هستي كه چگونگي و ويژگيهاي خودت را داري و كلي خصوصيت مثبت هم داري كه ما از آن بي خبريم و اينها در كنار هم يعني اينكه تو خيلي خوبي .
بي مهارتي ، و عدم آگاهي و به كار نگرفتن از تواناييها به معناي بد بودن كسي نيست . پس يادت باشه كه تو خوبي .خيلي خوب .
و اما همسرت او نيز يك انسان است با ويژگيها و عملكردها و چگونگي هاي خودش .
او هم خوب است درست مثل تو . قطعا او هم كم كاري دارد . بي مهارتي دارد . عدم آگاهي دارد و از قابليتها و توانايي هايش در جاي خوب و درست و مناسب استفاده نمي كند كه اوضاع زندگي اينگونه است ،مثل خود تو .
خال اين همه مانور دادن و تكيه كردن بر خوب بودن هر دو شما ، به اين دليل است كه احساس امنيت كني و واقعيتهاي زندگي ات را همانگونه كه هست ببيني نه كمرنگ تر و نه حتي پررنگ تر .
تا زماني كه در وضعيت "من بد - او خوب "هستي و با اين احساس جلو مي روي و بر احساسات خود مسلط نباشي و نتواني آنها را كنترل كسي ، اين حس عدم امنيت عاطفي و عدم امنيت خانوادگي ترا به مسيري هدايت مي كند كه متاسفانه فرصت ها را تشخيص نخواهي داد و تصميما ت و انتخابهاي درست و بالغانه نخواهي داشت .
قبل از هر چيز با " ترس از تنهايي " مقابله كن .
گاهي تنها بودن يك فرصت و يك نعمت است تا تو بتواني مسائل تازه اي را تجربه كني و درك بهتري از مسائل پيرامونت داشته باشي حتي آنچه كه بر تو گذشته . از اين فرصت به جاي ترسيدن استفاده كن و درك خودت را بالا ببر و بهتر مسائل دور و برت را برانداز كن و ببين و.... .
مي داني و مي دانيم كه اگر بخواهي موفق مي شوي .