نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
:104::104::104::104::104:
افرین و هزاران افرین
نمایش نسخه قابل چاپ
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
:104::104::104::104::104:
افرین و هزاران افرین
خیلی از شعرهای نو خصوصا شعرهای سهراب سپهری خوشم میاد
یادمه توی همون روزهای اولیه نامزدیمون به همسرم گفته بودم
یک سال و نیم از ازدواجمون گذشت
وقتی همسرم رفته بود جواب تست بارداری ام رو از آزمایشگاه بگیره
موقع برگشت یه هدیه توی دستش بود که روی اون رو خیلی زیبا با گلهای رز تزئین کرده بود
هدیه رو بهم داد و گفت : " مادر شدنت مبارک "
دیوان سهراب سپهری بود
که توی اولین صفحه اش با خط خوش نوشته بود
هر موقع دیوان سهراب رو باز می کنم
با دیدن اولین صفحه اش و دست خط زیبای همسرم همون حس عاشقی در وجودم زنده میشه و میرم به اون لحظه که هم از خبر مادر شدنم خوشحال بودم و هم از عشق شوهرم سرشار
سلام
خیلی خیلی عالیه. من یه جاهایی اشک تو چشمام جمع شد. خدارو شکر.
چیزی که می خوام تعریف کنم شاید خیلی شیرین نباشه ولی فکر می کنم خوندنش برای آقایون بدون لطف نباشه.
تاریخچه اینه که من حدود یک سالی با یک آقایی بودم که قرار بود ازدواج کنیم. حالا به دلایلی که اصلا مهم نیست به تفاهم لازم نرسیدیم و هر کس رفت پی زندگی دلخواه خودش.
من توی این یک سال تا دلتون بخواد حرفای عاشقونه شنیدم. به طوری که یه جورایی واکسینه شدم!!!!
این که می گن خانوما به شنیدن حرفای عاشقونه نیاز دارن درسته ولی خوب یه چیزای دیگه ای هم مطرحه. توی رابطه ما هیچ نو آوری وجود نداشت.یعنی جایی که قدم می زدیم، غذا می خوردیم و حتی پارک هایی که با هم می رفتیم همیشه مشترک بود. من اولش برای این که متوجهش کنم رابطمون برام یکنواخت شده خودم دست به کار شدم و خلاقیت به خرج دادم. بلیط تئاتر می گرفتم و از این جور کارا.در مرحله بعد دیگه کار به جایی رسید که برای حفظ رابطه مجبور شدم بهش بگم چه توقعاتی دارم. تصور آقایون از این حرف ها خیلی مادیه. مخصوصا اگر آدم پر مشغله ای باشن. خلاصه اون یه بار منو برداشت برد بازار موبایل و از گفته هاش متوجه شدم می خواد ببینه سلیقه من چیه که برای تولدم برام گوشی بخره.
منم خیلی بهم برخورد گفتم وقتی هنوز ما هیچ نسبتی نداریم دلیلی نداره همچین خرجایی بکنی. گوشی قدیمیمو تعمیر کردم و بهش فهموندم منظورم از تازه نگه داشتن عشق گرفتن هدیه گرون قیمت نیست.
بعد اونم هیچی نگفت تولدم هم همین جوری معمولی و یکنواخت گذشت.اونم به خاطر مشغله کاریش تقریبا آخرین نفری بود که تبریک گفت و هدیه ای برام گرفت.
یه روز بعد از این که از یه سفر کاری برگشته بودم با هم رفتیم بیرون. یادمه که یه کم دلخوری هم بینمون بود. حالا جزئیاتش یادم نمونده. بعد اون ازم خواست که چشمامو ببندم. یه کادو از توی جیبش بیرون آورد و خواست حدس بزنم چیه. همین طوری هی دستشو می ذاشت روی یه جیب تازه از کت و بلوز و شلوارش و از هر کدومش یه چیز تازه در می آورد. هدیه هایی که خریده بود هم اصلا گرون قیمت نبود. یه چیزایی که فقط ما دخترا می پسندیم. من اون شب با وجود دلخوری و خستگی بلند بلند می خندیدم و بعدا هم بهش گفتم که این کادوی بی بهانه و این شیوه کمدی هدیه دادن بیشتر از هزار تا کادوی شیک تولد و روز زن و این طور چیزا بهم چسبید. چون می دیدم اون واقعا براش وقت گذاشته و بهش فکر کرده.
دوست دارم به دوستای خوبم توی این تالار بگم که عشق نیاز به خلاقیت داره و باید تازه نگه داشته بشه. خوشحال کردن دیگران به خدا اصلا کار دشوار و پیچیده ای نیست.
خوشبخت باشید
دیشب من و دخترم تنها بودیم .. همسرم واسه کاری چند شب دور از ماست
امروز صبح وقتی موبایلم واسه نماز صبح زنگ زد که بیدار بشم و خواب نمونم
دیدم یه پیام از طرف دلبندم ساعت 4.30 صبح برام اومده
بازش کردم و با همون چشمهای خواب آلود خوندمش
هر روز که بیدار میشی ، بدون که "عشق منی"
اونقدر به دلم نشست ...
هر صبح که برای پایان نامه میرفتم دانشگاه برای همسرم اکثرا صبحانه درست میکردم. اون هم بعضی روزا برام ناهار می آورد . با اینکه کلی اصرار میکردم نیار ولی با مهربونی این کارو میکرد تازه بعضی وقتا برای دوستم میخرید. اون واقعا دلسوزه:72:
من هنوز ازدواج نکردم ولی همینطور که قبلا گفتم قرار بود با شخصی که همدیگرو خیلی دوست داشتیم و داریم ازدواج کنم که فعلا موکول شده به گذر زمان.آخه من ماهی آخرو هیچوقت پاک نمیکنم.
ما با هم خاطرات خیلی قشنگی داشتیم یکی از خاطراتی که واقعا برام قشنگه اینه که بار دوم که میخواستم برم پیشش از اتوبوس که پیاده شدم با ماشینش منتظرم بود من با اینکه خودمم دلتنگش شده بودم ولی فقط با لبخند سلام کردم و وسایلمو دادم که بذار صندوق و رفتم توی ماشین نشستم و اتوبوس هم هنوز پشت سر ما داشت مسافر پیاده میکرد .نامزدم (ما محرم بودیم و با اینحال رعایت خیلی از موارد میشد) اومد توی ماشین نشست و منو چنان محکم بغل کرد حد نداشت و شروع کرد به بوسیدن سر وصورتم و جالب اینه که تمام مسافرها و راننده با چشمهای از حدقه در اومده داشتن نگاه میکردن .نامزدم هم یه دفعه بخودش اومد و چنان پاشو روی پدال گاز گذاشت که از معرکه در بریم که یادش رفته بود ترمز دستیو بخوابونه:311:
از همین جا میگم که خیلی دوسش دارم و هیچوقت فراموشش نمیکنم و منتظرش میمونم چون واقعا لحظات زیبایی برام آفرید.:302:
سلام به همه دوستان:
منم تا اقای مدیر تشریف بیارن مارو پررنگ کنند!!:311: یک خاطره زیبا از خودمون بگم...
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d070748505.gif
دوستان من امسال عید خیلی خیلی زیبایی به لطف خداوند پشت سر گذاشتم و واقعا هر لحظه اون برای من خاطره انگیز شد ..هم خاطراتی که من برای همسرم ساختم هم اونایی که اون با عشق تمام برای من رقم زد:46:..ولی یکی از زیباترین خاطراتی که خیلی توی ذهنم مونده و میون اون همه خاطره خوب برام هنوز تازه هست لحظه تحویل سال نو هست..:
همه خانواده ما بیدار مونده بودیم و و منتظر تحویل سال بودیم..تمام عیدی ها رو دور تا دور هفت سین چیده بودیم و همه چیز داشت به لحظه تولد دوباره بهار نزدیک می شد..یادمه چیزی حدود 3 دقیقه به لحظه سال تحویل مانده بود ..من طبق معمول که موقع سال تحویل استرس دارم ایستاده بودم کنار هفت سین و همسرم هم روی مبل جلوی تلویزیون بود و هرکدام از اعضا خانواده هم کناری نشسته بودن...
اصلا حواسم به اطرافم نبود و غرق دعا خوندن بودمو یکی یکی آرزوها و دعا هامو می گفتم...که دیدم همسرم صدام کرد..این اولین عیدی بود که ما باهم به عنوان همسر بودیم...و گفت سارا بیا بشین پهلوم..منم اصلا حواسم نبود گفتم نه عزیزم من عادت دارم موقع سال تحویل بایستم..!!!
دیدم یک ان انگار برقی تو چشماش زد و گفت :اره هر سال مجرد بودی ولی الان متاهلی..!!
در عرض صدم ثانیه حرفشو تحلیل کردم ودیدم عجب اشتباهی کردم و دیدم چقدر دوست دام این لحظات کنار اون بشینم.بی درنگ رفتم کنارش نشستم و اونم دستشو انداخت گردن من و با اون دستش دستمو تو دستش گرفت و من غرق چشمهای کسی شده بودم که همیشه عاشقش بودم...و توی اون لحظات اخر ما در حالی سالو تحویل کردیم که تنها به تیک تیک ساعت گوش می دادیم و غرق چشمهای هم بودیم و این طور بود که سال 90 برای من آغاز شد ..
سالی که شروعش برام پر از رنگ های زیبای چشمان همسرم بود:43:
خدایا ممنونم...
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d070748505.gif
امسال واسه روز سیزده همه خونواده من مهمون ما بودن حدود سی و پنج نفری بودیم، خاله و دایی و...
اما برعکس من روز دوازدهم شدیدا مریض شدم و تمام استخونام درد میکرد.اصلا نمیتونستم کارای فردامو انجام بدم فقط مقدمات سالاد و ژله رو فراهم کرده بودم و بس
با قرص مسکنی که خورده بودم خوابم برده بود وقتی پاشدم از استرس داشتم خفه میشدم اما وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم شوهرم تمام تیکه های مرغو حسابی سرخشون کرده بود خیلی بهتر از من، کسی که تا حالا اصلا مرغ درست نکرده بود!!!! تا ساعت یک و نیم شب بیدار موند و کار آشپزیشو تموم کرد.:46:
باورتون نمیشه چقدر خوش رنگ و خوشمزه شده بود.جای همتون خالی. همه از دست پخت شوهرم تعریف میکردن و منم خوشحال بودم:227::227:
مواقعی که مهمون زیاد داریم و منم می دونم که همسرم خسته میشه (چون عادت داره همه چی رو دستمال بکشه و تمیز کنه) یه فرصتی برا رفع خستگی میدیم ، قبل از سفره انداختن چند دقیقه ای میریم تو اتاق خواب - فرصتیه که یه قدری هماهنگیمون بیشتر میشه ، اگه نکته ای هست عنوانش می کنیم - و بعد از شکوندن قولنج ، همدیگه رو بغل می کنیم قبلا شونه های همسرمو ماساژ می دادم اما چند سالیه کمرشو ریز ریز میخارونم ، بقدری احساس خوبی بهش دست میده که میگه از ماساژدرمانی بهتره.
اگه نخندین اسمش رو گذاشتیم " پشت خارون درمانی" :D
خودمم تجربه کردم ، مواقعی که خیلی خسته باشم همسرم همین " پشت خارون درمانی" رو انجام میده ، از ماساژورهای شاندرمن تاثیرش بیشتره.
با اینا خستگیمو درمیکنم
یادمه یه بار تو دوران نامزدی همسرم اومده بود دم خوابگاهمون دنبالم . وقتی اومدم بیرون و دیدمش کلی از نگاه کردن بهش - که اتفاقا اونروز از همه روزا خوشگلتر و خوشتیپتر شده بود - داشتم لذت میبردم که یهو باد اومد و گوشه کتش رفت عقب و دیدم تو جیب کتش یه شاخه گل سرخ قایم کرده که بهم بده :43:. نمیدونید از دیدن این صحنه چقدر هوایی شدم :310::310: یادمه تو دوران نامزدی و عقد هردفعه همو میدیدیم یه شاخه گل سرخ واسم میاورد.:72:
البته الانم میخره ها :227: