((((من الان 26سالمه و کم کم داره 27سالم میشه....تو زندگیم همیشه اشتباه کردم بد شانسی آوردم...حدود3سال پیش با یه
پسرآشناشدم که اونموقع واقعا منو دوست داشت ومن3سال از اون بزرگتربودم اما اون زمان اون شرایط ازدواج رو نداشت سربازی معاف میشد اما دنبال کارهاش نمیرفت...شغل درست و حسابی هم نداشت...خانوادش درجریان رابطه ما اختلاف سنمون و همه شرایط بودن...از علاقه اون به من خبر داشتن...با من درتماس بودن...میدیدمشون...تلفنی همه جوره .....به من میگفتن به پسرشون بگم اینکارو انجام بده بره دنبال سربازیش بره سرکار...من احمق هم فکر میکردم به خاطر 2تامونه بهش میگفتم...اونم چون منو دوست داشت به حرفم بود.....مامانش بهم زنگ میزد میگفت بگوبره سرکار پول جمع کنه برا آیندتون منه بیشعورهم اونو نصیحت میکردم...تو این مدت 2تا خواستگارخوب دیگه هم داشتم چون اونو دوست داشتم جواب رد دادم...بماند که چقدر با خانوادم مشکل و بحث داشتم سر این آقاا......گذشت تا عید پارسال که بهش گفتم دیگه با خانوادت صحبت کن بیان خواستگاری....تا باهاشون صحبت کرده بود خواهرش تلفن زد بهم دعوا ودادوفریاد که چرا اینحرفو زدی و چه فکری کردی.؟؟؟گفتم خوب بعد از این مدت میخوام تکلیفم معلوم بشه......قطع کرد و بهم گفت به داداشم نگی من بهت تلفن زدم که میاد خونه دادو فریاد....گذشت و منم قضیه رو گفتم اما نه کامل که سرم داد زده بود...........
بعد از اون یه شب خودش بهم زنگ زد گفت با خانوادم صحبت کردم...من شرایط ازدواجو ندارم...نمیتونم ازدواج کنم....حرفم نیومد...2روز قبلش که بیرون بودیم بهم میگفت تو. فقط تنهام نذار من همه رو راضی میکنم.....فقط خدا میدونه اونشب چطوری صبح شد برام توی حیاط نشسته بودم وزار میزدم به زندگی که 2سال تلف شد...به عالم وآدم که با اون دیده بودنم و اونموقع میگفتم بیخیال همشون آخرش میشه شوهرم و نشد......هرچی تل میزدم گوشیش خاموش بود......صبح تلفن زدم مامانش.. گفتم سلام....جوابمو نداد...گفتم م کجاست گوشیشو جواب نمیده؟؟؟ مامانش که همیشه 3ساعت باهام احوالپرسی میکرد با داد گفت نیست و گوشی رو روم قطع کرد...............الانم که دارم مینویسم گریم میگیره....منی که به خاطر اون اینهمه پیش خانوادم ایستادم...به خاطرش از همه چی گذشته بودم این شد دستمزدم.........راحت رفت......))))
بعد از 1سال الان دوباره برگشته دو هفته است باز تلفن هاش شروع شده..التماس میکنه ببخشمش..........واقعا نمیدونم چیکار کنم.........از یه طرف 7 ماه پیش دوباره التماس کرد ببخشمش ..بخشیدم ولی بازم رفت.............البته خودمم یخورده مقصر بودم ولی میخواستم مجبورش کنم به فکر کار باشه......الان کار پیدا کرده و اومده سراغم...یطورایی خاطرات روزهای قبلو نمیتونم فراموش کنم....حس میکنم هیچ کی نمیتونه مث اون رفتاراش عاشقانه باشه (البته قبل از موقع رفتنش)...از یه طرف هم میترسم بهش اعتماد کنم و باز مث قبل باشه...یا میترسم محلش نذارم و بره دیگه موقعیت دیگه ای گیرم نیاد با توجه به اینکه این 1سال که نبود هیچ موقعیت خوبی نداشتم....یا یه روز فکر میکنم خانواده هامون به هم نمیان...واقعا نمیدونم موندم...تورو خدا شما راهنماییم کنید .............خیلی داغونم خیلی...........تو زندگیم همیشه آدمی بودم که حاضرم دل خودم بشکنه ولی دل کسی رو نشکنم....الانم دلم نمیاد دل اونو بشکنم...وقتی تل میزنه جواب نمیدم بعدش کلی غصه میخورم با وجود اینکه یروزایی اون جواب تلفنای منو نمیداد.............شما راهنماییم کنید بگید جای من بودین چیکار میکردین؟چی عاقلانه است....همش میگم کاش خدا جوابمو میداد ازش میپرسیدم اینجای زندگیم موندم...کم آوردم چیکار کنم......
http://www.jonbeshnet.ir/sites/all/l.../sad_smile.pnghttp://www.jonbeshnet.ir/sites/all/l.../sad_smile.png