یکی از اون سوی بینهایت صدایم میزند
یکی که هرگز پیدا نبود و درمن گم شدست
یکی که مرزی برای بودن نمیشناسد
سخنش اینست " من منه توام و تو جز غریبه ای با من نیستی "
نمایش نسخه قابل چاپ
یکی از اون سوی بینهایت صدایم میزند
یکی که هرگز پیدا نبود و درمن گم شدست
یکی که مرزی برای بودن نمیشناسد
سخنش اینست " من منه توام و تو جز غریبه ای با من نیستی "
یه روز اومد تو چشمام به جاده خاکی زد و رفت
نمی دونم واسه چی با عجله اومد و رفت
تا آیینه رفتم که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آیینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر میخورم اما
در تو شده ام گم ، به من دسترسی نیست
تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی
( کشتین منو شما از بس " ی " نصیبم شده ) ( شوخی کردم )
---------
یه لحظه چشمات و ببند
ببین هنوز دوستت دارم
شبا که خوابت نمیاد
منم بیادت تا صبح بیدارم
---------
مرا به بال سخن می بری به وادی نور
یقین کنم ملک بی نقاب را مانی
مرا به بال سخن می بری به وادی نور
یقین کنم ملک بی نقاب را مانی
یک دریچه برای آواز
یک بهانه برای آغاز
یک غزل از تو بر لب من
من همه زخمه بر تن ساز
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید:D
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه از این پس امید