من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
نمایش نسخه قابل چاپ
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در استانه ی سفر ، در ایستگاه بدرقه
آن سوی بغض پنجره ، پشت نگاه بدرقه
وقتی که قاب می شوم پشت دریچه ی قطار
گریه نکن ، نگاه کن ، مرا به خاطر بسپار
رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...
چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...
دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
یه شب تو بارون که چشمم به راهه
می بینم که کوچه پر نوره ماهه
تو ماهه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب ناامیدی
یاد من نبودی اما ، من بیاد تو شکستم
غیر تو که دوری از من ، دل به هیچ کسی نبستم
میان دایره هایی که می کشم از تو، چرا محیط مرا دور می زنی بس کن
کمی مسافت گنگ شعاع را بردار، بیا به مرکز بی انتهای پرگارم
ما اسير غم و اصلا غم نيست ترا
با اسير خود رحم چرا نيست ترا
اگر شبها فقط تورا در خواب مي بينم منو ببخش !
اگر تورا مي سپارم دست خدا ،منو ببخش!
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق ديوانه كه بودم
درنهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد ،عطر صد خاطره پيچيد
توهمه راز جهان ريخته در چشمان سياهت
من محو تماشاي نگاهت
تو مثل شوق پر زدن با این قفس جور نمی شی
هر جا می رم پیش منی، یه لحظه هم دور نمی شی