تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
نمایش نسخه قابل چاپ
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
در هستی عشق تو چنین نیست شدم
ای نیستی از توام ز هستی خوشتر
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
داغ بر سینه ز تو سینه گذاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قضایی نخوری
واقف کش خود باش که پایی نخوری
یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار ودیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
مرد خدا شناس که تقوا طلب کند
خواهی سپید جامه خواهی سیاه باشد
دیدم به خواب دوش که ماهی بر آمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر یار سفر کرده میرسد
ای کاش هر چه زودتر از در درآمدی
یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود
دلا خو كن به تنهايي
كه از تن ها بلا خيزد