ولیک حضرت انسان هنوز عصیان داشت
و باز پشت ملائک به جرم او خم شد
نمایش نسخه قابل چاپ
ولیک حضرت انسان هنوز عصیان داشت
و باز پشت ملائک به جرم او خم شد
در بیابان جهان سرگشته ایم
سر به مرگ آریم که سامان نیست نیست
تفأل می زند چشمم به روی صفحه قرآن
چه شیرین رخنه کردم من درون رازی پنهان
نه هر که بر افروخت دلبری داند/نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله نهاد و تند نشست/کلاه داری و ایین سروری داند
نقاش روزگار به رغم گذشته ها
اینده ای به کام دل من رقم زند
لیکن هراسنک از آنم که آسمان
ایینه ای شکسته نهد در برابرم
موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر عشق آكنده بود
گرد ما گوئي حرير ابرها
پرده اي نيلوفري افكنده بود
دلم تهی شده از عشق، چاره یعنی مرگ
علاج زخم دل پاره پاره یعنی مرگ
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
گم گشته در گریستن بی صدای من
آخ که از رکاب بلندش سوار صبح
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ی رندان بلا کش باشد
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت