تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
علم الله که جان من چه کشيد از جفاي تو
تو چه داني که من از وفا چه نمودم به جاي تو
و آن دم كه ترا تجلي احساس است
جان در حيرت چو موسي عمران است
تابش تسبیح فرشته ست و روح
کاین فلک نادره مینا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دل یکتا خوشست
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست
تا چهره ي آفتاب جان رقصان است
صوفي به مثال ذره ها رقصان است
گويند كه : اين وسوسه شيطان است
شيطان لطيف است و حيات جان است
تابش اندیشه هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ بر او نافذ و میسور نیست
تا كنون از بهر يك گاو اين لعين
مي زند فرزند او را بر زمين