در زدم و گفت کیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن دوست چیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
***
نمایش نسخه قابل چاپ
در زدم و گفت کیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
گفت در آن دوست چیست ، گفتمش ای دوست ، دوست
***
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گر چه گنجی درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
نفس بر آمد وکام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن
نوبهاران چون مسیحی است فسون می خواند
تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم از یار شود رختم از اینجا ببرد
کو حریفی خوش وسرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
در تغاری دست شویی آن تغار
ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند
صورتی نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند
شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست
آن حکایتها که از فرهاد وشیرین کرده اند
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شکن