دیری است دل مرغ مهاجر شدنم نیست
ره توشه یک عمر مسافر شدنم نیست
نمایش نسخه قابل چاپ
دیری است دل مرغ مهاجر شدنم نیست
ره توشه یک عمر مسافر شدنم نیست
تا نظر بر روی زیباتر ز ماهت می کنم
نازکی آن سان که با گل اشتباهت می کنم
من از سمت سپاه عشق بازان ، آمدم سويت
كه بنويسم، خجالت ميكشد ماه ، از گل رويت
تنها دو چشم سرخ ، دو چشمی که می گداخت
نزدیک شد ، گداخته شد ، شعله برکشید
اول ، دونقظه بود که درتیرگی شکفت
وانگه ، دو نور سرخ از آن هر دو سر کشید
نه "دل میرود زه دستم صاحبدلان خدا را ... رو نمیگم که اصل کلیشس
دل که او بسته غم خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
"اصل قضیه"
تو با تن پوشي از گلبرگ و بوسه ، منو به جشن نور و آينه بردي
چرا از سايه هاي شب بترسم ، تو خورشيد و بدست من سپردي
یاد ایامی که با گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشنایی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
من آخرين رهگذرم ، تو اين خيابون بلند
دير اومدم كه زود برم ، دل به صداي من نبند