من نمی گویم هیچ نگفتن بس است
من بگویم گفتن اما نشکفتن بس است
نمایش نسخه قابل چاپ
من نمی گویم هیچ نگفتن بس است
من بگویم گفتن اما نشکفتن بس است
تیشه را برداشتی و بر ریشه زدی
گل چه خواهی تو از این ساقه جدا
ای که دریا را به کرمی بفروختی
ماهی بیچاره تو دریا نشاختی
یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
ترسم كه روز حشرعنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شراب خوار
رودها را نیست دیگر جنب و جوش
بلبل از هجران گل گشته خموش
روشنی در تیرگی می کاشتیم
خوشه های نور بر می داشتیم
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
من آه یخزده ام ، تا به انتظار دعا
تو قطره های روانی، به چشم خیس دعا
او چون کبوتر از لب بامم پریده بود
تنها همین شنیده ام: نامش جمیله بود