یاران چو بهم دست در آغوش کنید
این گردش چرخ را فراموش کنید
چون دور به من رسد نمانم بر جای
بر یاد من آن روز بقا نوش کنید
نمایش نسخه قابل چاپ
یاران چو بهم دست در آغوش کنید
این گردش چرخ را فراموش کنید
چون دور به من رسد نمانم بر جای
بر یاد من آن روز بقا نوش کنید
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی
یارب آن شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که می باشد و هم خانه ی کیست
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
لنگ و لوچ و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را میطلب
برو مرد بیدار! اگر نیست کس
که دل با تو دارد همان یک نفس!
تو گلجویی ای مرد و ره پرخس است
شکر خواه را حرف تلخی بس است!
تا مرغ دلم فتاده در دام غمت
بر گردن دل شده است صمصام غمت
از شربت جام دهر بیزار شدم
تا خون جگر میخورم از جام غمت
ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدح ها بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستان را چه شد
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم