دل من دير زماني است كه مي پندارد :
“ دوستي ” نيز گلي است
مثل نيلوفر و ناز
ساقة ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقة نازك را
دانسته
بيازارد !
نمایش نسخه قابل چاپ
دل من دير زماني است كه مي پندارد :
“ دوستي ” نيز گلي است
مثل نيلوفر و ناز
ساقة ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقة نازك را
دانسته
بيازارد !
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که چرخ هفتمش هشتم زمین است .
تا به کی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینه داری بیش نیست
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
گرد آفرید عزیز حالا چرا می زنی. یه اشتباهی شد.
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر ترا ذاکر نیست
مکن کاری که بر پا سنگت اید
جهان با این فراخی تنگت اید
چو فردا نامه خواهان نامه خواهند
ترا از نامه خواندن ننگت اید
بابا طاهر »
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
غم آمد غصه آمد ماتم آمد
خدا را این میان کم دارم امشب
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود
مهمان سراست خانه دنیا که اندرو
یک روز این بیاید و یک روز آن رود
دل مثال آسمـــــان آمد زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها منزل بس مشکلست
تو مپندار که سعدی زکمندت بگریزد
چون بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی
سلام به همه دوستان مخصوصا زينب خانم كه مشتقانه به اين تاپيك مشاعره علاقه نشون مي دن
يك رنگُ بوي تازه از عشق بگير
پُرسوزترين گدازه از عشق بگير
در هر نفسي كه مي تپد اي دل
يادت نرود اجازه از عشق بگير
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
دلي دارم ز دلتنگي در او جز غم نمي گنجد
غمي دارم ز دلتنگي كه در عالم نمي گنجد
دانم که بگذرد ز سر جــــرم من که او
گرچه پری وشست ولیکن فرشته خوســت
تو رفتي من تنها شدم با غصه هاي زندگي
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگي:47::54:
یکدل ار باشیم در سود و زیان
این شکایت ها نیاید در میان
نه از رومم ، نه از زنگم
همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ،
بگشای
دلتنگم من امشب ...
باز باران با ترانه.... با گهرهای فراوان....
می چکد بر بام خانه
همه خوف ، آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خونست
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجـر ما را نیست پایان الغیاث
ثنا کن خداوند جان آفرین
و بر طبع شعرم بگو آفرین
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکين و فقيرم
مرا گویند فلانی، ناله کم کن
تو آیی در خیالم ، چون ننالم
ماشبی دست براریم و دعایی بکنیم
غم هجران ترا چاره زجائی بکنیم
مهر تو ز سينه رفتي نيست
با درد تو ديده خفتي نيست
حالي كه مرا بود ز عشقت
دانستني است و گفتي نيست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس به قدر همت اوست
تا آب شدم سراب ديدم خود را
دريا گشتم حباب ديدم خود را
آگاه شدم غفلت خود را ديدم
بيدار شدم بخواب ديدم خود را
اهل کام و ناز را، در کوی رندان راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
یاد آرید مهــــــان زین مرغ زار
یک صبوحی در میــــــان مرغزار
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران
نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود