اگه اشتباه نكنم شما بايد اينو توي قسمت موسيقي ميذاشتيد ..!
نمایش نسخه قابل چاپ
اگه اشتباه نكنم شما بايد اينو توي قسمت موسيقي ميذاشتيد ..!
میگن وقتی موسی از صحرای سینا عبور میکنه به خداوند میگه : "ارنی" . یعنی آیا تو را خواهم دید؟
جوابی میاد که : "لن ترانی" . یعنی هرگز مرا نخواهی دید
حالا یک شاعر با دریافت این مضمون گفته :
چو رسی به طور سینا ارنی نگفته بگذر - که نیارزد این تمنا به جواب لن ترانی
شاعر دیگه ای گفته :
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر - چه خوش است از او جوابی چه اری چه لن ترانی
و شاعر دیگه :
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی - ارنی نگفته گفتی دو هزار لن ترانی
==============
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
هوشنگ ابتهاج
خدا گريه ي مسافر و نديد
دل نبست به هيچكس و دل نبريد
آدم و براي دوري از ديار
جاده رو براي غربت آفريد
جاده اسم منو فرياد ميزنه
ميگه امروز روز دل بريدنه
كوله باري كه پر از خاطره هاست
روي شونه هاي لرزونه منه
از تموم آدمهاي خوب و بد
از تموم قصه هاي خوب و بد
چي برام مونده به جز يه خاطره
نفش گنگي تو غبار خيس پنجره
جاده آغوشش و وا كرده برام
منتظر مونده كه من باهاش بيام
قصه ي تلخ خداحافظي رو
مي خونم ، با اينكه بسته ست لبام
پشت سر گذاشتن خاطره ها
همه ي عشقا و دلبستگي ها
خيلي سخته ولي چاره ندارم
جاده فرياد ميزنه ... بيا
( البته يه خورده خلاصه شده )
این هم شعری از سایه که توش یادی از حسن کسایی ( استاد نی ایران ) میکنه
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
بیا و با غزل سایه همنوایی کن
مرگ پيوند عجيب ست ميان من و تو ، مثل يك رويش عشق ؛ مثل ياسي است كه در حال شكفتن ، مانده است ...
مثل شوريدگي مجنون است كه تب ليلي داشت ؛ مثل مادر كه فرا ميخواند كودك را ؛ مثل هر چيز قشنگي كه تو مي داني ...
بايد اينك مهيا سازم ، توشه ي رويش عشق و همان شوريدگي مجنون را ؛ چقدر شيرين است آن رهي كه به تو ختم شود ...
دل من بي تاب است ؛ آه بايد بروم ...
لحظه ي رويش من ؛ رويش تو
بهترين لحظه ي پيوند رسيد ..!
به اميد پيوند جاودانه ي روح من و تو.
روز پاييزي ميلاد تو در يادم هست
روز خاكستري سرد سفر يادت نيست
ناله ي ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب اخر پرواز خطر يادت نيست
تلخي فاصله ها نيز به يادت ماندست
نيزه بر باد نشستست و سپر يادت نيست
يادم هست ، يادت نيست !
خواب روزانه اگر در خور تعبير نبود
پس چرا گشت شبانه ، دربه در يادت نيست
من به خط و خبري از تو قناعت كردم
قاصدك ، كاش نگويي كه خبر يادت نيست
يادم هست ، يادت نيست !
عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه اي دادمت اي تشنه ، مگر يادت نيست؟
تو كه خودسوزي هر شب پره را مي فهمي
باورم نيست كه مرگ بال و پر يادت نيست
تو به دل ريختگان چشم نداري بي دل
آنچنان غرق غروبي كه سحر يادت نيست
يادم هست ، يادت نيست !
( يكي ديگه از آهنگ هاي آلبوم خورشيد خاموش " كارو ناظريان " كه البته يه نفر ديگه به اسم شروين هم اونو خونده ..البته خوندن " كارو" كجا و خوندن شروين كجا ! )
طلب
چند روزی صدایت نرم تربود نگاهت گرم تر بود
من می دیدم اون گوشه ی چشمانت که تر بود
رفتی و بدان دل تنگ خرابات صدایت می شوم
اندکی مانده که قربان نگاه دلربایت من شوم
دل اگر راهی شود در سبب یک معرفت عالی شود
جان اگر باقی شود در طلب یک خنده ات فانی شود
که برین باورم از عشق تو آموخته ام من به گزاف..""
سلام به همگی شعراتون حرف نداره مرسی
راستی delbaz واقعا خوب بود ممنون
ای کار گشای هرچه هستند نام تو کلید هرچه بستند
شعرهایم را شکستی
غصه در آغوش رفتی
حرمت یک جفت چشم عاشقت را
بی بهانه..بی مهابا شکستی
تو که رفتی دنیا تیره شد
دستهایم خسته و شعرهایم بسته شد
آنقدر از جاده ها نام و نشانت خواستم
راه هم از یک مسافرخسته شد
وقتی که تو رفتی آسمان هم گریید
شمعدانی سوخت عاشقانه پرسید
منتظر می مانی؟تا بیاید؟
گریه کردم خود فهمید!
منتظر ماندم با دلی خسته
منتظر ماندم به درهایی بسته
تا که شاید یک روز او بیاید
دل پراز تردید که آیا می آید؟
یک نفر آمد که چشمانش زلالی داشتند
حرفهایش بوی تواز تو نشانی داشتند
من گمان کردم که او همتای توست
عشق او مانند تو همرنگ توست
پاک و بیرنگ است ..خاموش
هم آوای توست....
آن مسافر دستهایم را سردو بی جان کرد
خسته بودم خسته تر کرد
آن مسافر حرمت عشقم شکست
پرواز را از یادم برد پرهایم شکست
چشم های انتظارم بسته شد
من نگاهم بر راه تو یک خسته شد
با دلی پردرد بر راهت نشستم
با یک بغض نشکسته بر راهی که رفتی خواندم
بیا دیگر که جانم خسته است
بیا دیگر که پرها بسته است
بیا دیگر که بر این سرنوشت
ایزدش مهر تمامی بسته است
یک شبی آمد ماه می لغزید
در دلم غوغا بود گرچه دل می ترسید
آمدی شب از دلم رخت خود را بست
جای آن یک خورشید" عشق زیبایت" نشست
شعر یعنی عشق یعنی بودنت
عشق یعنی آن نگاهت..غصه یعنی رفتنت
شعرهایم با تو رفت و با تو آمد
خنده هایم با تو رفت و با تو آمد
وقتی که تو هستی آسمان هم آبیست
دستهای سرد و بیجانم آفتابیست
وقتی که تو هستی آسمان رنگ صدفهاست
چشمهایم خسته اند اما
"زندگی زیباست"
گفتني ها كم نيست، من و تو كم بوديم
خشك و پژمرده و تا روي زمين خم بوديم
گفتني ها كم نيست ، من و تو كم گفتيم
مثل هذيان دم مرگ از آغاز چنين درهم و برهم گفتيم
ديدني ها كم نيست ، من و تو كم ديديم
بي سبب از پائيز جاي ميلاد اقاقي ها را پرسيديم
چيدني ها كم نيست ، من و تو كم چيديم
وقت گل دادن عشق روي دارقالي بي سبب حتي پرتاب گل سرخي را ترسيديم
خواندني ها كم نيست ، من و تو كم خوانديم
من و تو ساده ترين شكل سرودن را در معبر باد با دهاني بسته وامانديم
من و تو كم بوديم ، من و تو اما در ميدانها اينك اندازه ما مي خوانيم
ما به اندازه ما مي بينيم ، ما به اندازه ما مي چينيم
ما به اندازه ما مي گوييم ، ما به اندازه ما مي روئيم
من و تو كم نه ، كه بايد شب بي رحم و گل مريم و بيداري شبنم باشيم
من و تو كم نه و درهم نه ، كه مي بايد با هم باشيم
من و تو حق داريم در شب اين جنبش ، نبض آدم باشيم
من و تو حق داريم كه به اندازه ما هم شده با هم باشيم
راز زندگي
غنچه با دل گرفته گفت
:
" زندگي ؛ لب ز خنده بستن است ؛ گوشه اي درون خود نشستن است "
گل به خنده گفت :
" زندگي ؛ شكفتن است ؛ با زبان سبز ؛ راز گفتن است "
تو چه فكر مي كني ؟ راستي كدام يك درست گفته اند ؟
من كه فكر مي كنم ؛ گل به زندگي اشاره كرده است
هر چه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است
قيصر امين پور
دوستت دارم را،
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام
اين گل سرخ من است...
دامني پركن از اين گل كه دهي هديه به خلق
كه بري خانهٌ دشمن
كه نشاني بر دوست
راز خوشبختي هركس به پراكندن اوست...
فريدون مشيري
دلم مثل دلت خونه شقایق
چشام دریای بارونه شقایق
مثل مردن میمونه دل بریدن
ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من یکی دو تا نیست
آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رو دستاش
که حتی یک نفس از من جدا نیست
شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق
شقایق اینجا من خیلی غریبم
آخه اینجا کسی عاشق نمیشه
عزای عشق غصه اش جنس کوهه
دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی
تو مردی و پس از تو عاشقی مرد
تو رو آخر سراب و عشق و حسرت
ته گلخونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق
دویدیم و دویدیم و دویدیم
به شبهای پر از قصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر
ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود
نه تو گلدون نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی
که سالار تمومه عاشقایی
http://bp0.blogger.com/_v59kbqIwIPY/...dam5131gj6.jpg
عشق یعنی خون دل یعنی جفا
عشق یعنی درد ودل یعنی صفا
عشق یعنی یک شهاب و یک سراب
عشق یعنی یک سلام و یک جواب
عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
من و سهراب
شهرتم پرواز است
پر پرواز پرآویخته ای بی پروا
اوج می گیرم روز، شب به کاشانه پر رونق خود می خیزم
اهل اینجا هستم
نه که این آبادی
اهل امید و صفا و عطش زیستنم
اهل مردانگیم، گرچه زنم
دل به دریا دارم
به چراغی، به نسیم
به امید سحری شورانگیز
که فرود آیم از این اوج و فروپاشم از این مهلکه نور
شاخه ها را بپرم، برگ ها را ببرم، خانه ای ساخت کنم از امید
حرفه ام بنایی است
یا به تعبیر تو، من معمارم
قم سبزی در دل دارم
که از آن نور خدا می پاشد
هر کجا یافت کنم، یادگاری به زمین می فکنم
قطره ای تجربه بر می دارم
دهه ی عمر، دو تا سهم من است
دانه ای نان، سه عدد عجر من است
که از آن یافت کنم ذات گل یاسمن پای چنار
که به آن تاخت کنم ابر هوای نفس قاصدکان
پر پرواز پناه شب نومید من است
اوج می گیرم از این شهر سراب
نه، در آن ظلمت و تاریکی و تنهایی نیست
روی این شهر، ندایی، سخن از فردایی است،
که در آن هیچ جز اکنون پریشان نفسی نیست شود
ساکنانش شب و روز، ره به هر سو دارند
جز به سوی نفس قاصدکی در گرداب
یا نیاز پر یک شب پره ای در مهتاب
دانه ای از ره آذوقه من یافت شود یا نشود حرفی نیست
صحبت اینجاست که پیدا نکنم راه خطا
دره ای پر شن و خار، یا بیابانی بی آب و علف
من به دنبال درختانی می گردم، شاخه هایش همه لبریز و کریم
دانه هایش همه پر مهر و صفا
نه به تنهایی سنگ، نه به بی آبی خاک
زندگی یافت شود در آنجا
شوق پرواز و وصال و نفسی پاکیزه
لذت دوستی و عشق به یک شاهیده
وه! خدایا! پیدا بشود جای چنین؟!
جای من هرجا هست!
شاید اینک بروم...
منبع: http://www.cloob.com/profile/blog/one/username/tm_parvaz/logid/551624/redirectkey/03dc780850f96329f0cc80c1224a4d06
دیگر تو را به خواب نمی بینم
حتی خیال من
رخساره تو را
از یاد برده است
دیروز طفل خواهرم از روی میز من
تصویر یاد بود تو را
-ای وای-
برده است..
اسمان ابی بود
و ابرها چون پرندگان شاد خودر ا در
سخاوت اسمان ،رها کرده بودند
دامن کوه سبز
گلها بر شاخه رقصان ،نسیم را همراهی می کردند
کسی به دوست ابریشمی گفته بود :
رنگ نیلی اسمان امروز همان رنگی است که من دوست دارم
این نسیم فرح بخش ،صورت من را چه مادرانه می نوازد
رایحه گل ها ،روح مرا ارامش بخشیده ..
امروز ،بی دلیل شادمانم
دوست ابریشمی به او گفته بود :
همه ی این احوال زیبا ،بر تو مبارک
اما کاش بدانی که همه روزهایی هم که
اسمان این چنین ابی نیست و بادی سخت
جای نسیم بردامن سبز و گل هاتازیانه می زند
ان روزهایی که عطر گل ها ،زیر باران های
سیل اسا فراموش می شوند ...
همه باید برتو مبارک باشند
وان دوست پرسیده بود :
این یعنی چه ؟
و دوست ابریشمی گفته بود :
در زندگی، از همه لحظاتش لذت ببر...:227:
بیندیش تازیانه باد تلنگری برروح تو ،
غرش اسمان نهیبی بردل تو و ریزش باران
گریه پشیمانی هاست ...
و به ان رویدادها رخ داده بنگر
قوس و قزح منقش شده را بر فرق اسمان ببین
طراوت گلها...
و خنکای نسیم که از کرشمه سبزه ها برروی وجودت می نشیند را...
همه را ببین و
ورای ان را به تجربه هایت بیفزا ....
من این شعر رو واقعا دوست دارم (مخصوصا بیت ششم)...
تقدیم می کنم به تمام کسانی که به شعر و ادبیات علاقه دارن
:72:
هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر كه در اين دام رفت
ياد تو ميرفت و ما عاشق و بيدل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
هر كه هوايي نپخت يا به فراقي نسوخت
آخر عمر از جهان چو برود خام رفت
ما قدم از سر كنيم در طلب دوستان
راه به جايي نبرد هر كه به اقدام رفت
همت سعدي به عشق ميل نكردي ولي
مي چو فرو شد به كام عقل به ناكام رفت
زيبا جان سلام
واقعا عالي بود
:73:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر ورفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم در نقش سنگ قطره باران اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
(حافظ)
شنديم مي خواي بري باز من و تنها بذاري
هرچي ياد و خاطره ست پشت دلت جا بذاري
شنيدم گفتي نگاهش واسه چشمام عاديه
هر چيزي حدي داره محبتاش زياديه
شنيدم يه مدتي مي خواي ازم دوري كني
اينه رسمش كه با اين ديوونه اينجوري كني
شنيدم همين روزا بازم مي خواي بري سفر
بسلامت ! عزيزم اما همينجور بي خبر
شنديم خسته شدي از بازياي سرنوشت
نكنه اينبار ديگه بي من مي خواي بري بهشت
شنيدم گفتي كه سرنوشتمون دست خداست
اما
تو خوب مي دوني حسابت از همه جداست
شنيدم گفتي بايد برم سراغ زندگيم
شنيدم گفتي با اينكه خيلي چيز يادم داده
نمي دونم چي شده از چش من افتاده
شايدم تموم اين شنيدنيها شايعه ست
از تو اما نمي پرسم گفته باشي فاجعه ست
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی ؟ نه
تو نمی هواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه
مذهب ما را می دانی ؟ نه
خط ما می خوانی ایا ؟ نه
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد
نه ‚به هر سر که فرو می آمد
نه ‚به هر جام که بالا می رفت
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت
روزی ایینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند
ما با توايم.. گر تو زما ميروي به قهر...
بازآ ..
هر آنچه كه هستي...
بر آشتي گراي.
ناز ار كني. به ناز تو ماراست اشتياق..
معشوق ناز كش، چه كسي غير من توراست؟...
خطاب خداي عزيز به انسانهاي گريزپاش...
اون چه هرچی ابره دنیاست خونه داره تو چشاش
اون که ناچاره بخنده اما گریه س خندهاش
اونکه تو شهرش غریبه ،با یه عالم آشنا
هیچ کدوم باور نکردن غربت تلخ صداش
اون منم !اون منم!اون منم!
بغزمو، تو گلو، میشکنم
دیروز من مثل امروز مثل فرداست
بیچاره این اتاق هوایش گرفته است
راه تمام روزنه هایش گرفته است
باران!به بقض سقف اتاق نفوذ کن
امشب دلم عجیب برایش گرفته است
پس کی به داد پنجره ها میرسی غزل؟
کاری بکن اتاق هوایش گرفته است
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغای قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینیه خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کننند ماهیه زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
از دلتنگی ها...
افسوس ای بانوی من ، در تو راهی بود که مرا به خویش فرا می خواند. تو فاصله بودی که عبور باید کرد. بی همراهی هر کسی که می گوید همراهت خواهم بود.
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
ازین زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه عاشقان آزادی
فغان و ناله شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته من تیر می شود گاهی
مبر زموی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان دیر می شود گاهی
به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی
مبر زموی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی ......
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shad
آهنگ یاد تو ( جمال الدین منبری) تقدیم به همه دوستان مخصوصا شاد گرامی
دانلود کنید
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزارآباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی اید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشم ناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد ه است
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشک بنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمان کوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
من سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوش ات خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک
و به خویش می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز فریب و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز دروغ و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
شادروان مهدي اخوان ثالث
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل ا
ز فغان یک قناری در قفس
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندر این ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود خود را پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
(به یاد روزهای سخت کودکان غزه )
شاد باش و
بخند
که من مات شدم
توی بازیه شطرنج دلت
و شکستم بی صدا
زیر بار عشقی مبهم
و سوال
وسوالی که چرا
دل بستم به دلی سنگ
که سالهاست مردست
تنها شدم
تنها تر از تنهاییه تنها شدم
ویران شدم
ویران تر از ویرانیه ویران شدم
رسوا شدم
رسواتر از رسواییه رسوا شدم
عاشق شدم
عاشق تر از عاشقیه عاشق شدم
مست بودم
خام بودم
سبز بودم
شاد بودم
غرق نیاز و نازو خواب
سرکش
آزاد بودم
یک آن تلنگر زد بر دلم
برق نگاه نافذش
بی معرفت رحمی نکرد
بر این دل دیوانه ام
آتش زدم
خاکسترم کرد
سوختم
بی جان شدم
سنگ دل
آواره ام کردو
شکست نازک دلم
آخر نفهمیدم چرا...؟؟؟
!!!
زندانی اش بودم ولی
با پا کشیدو پس زد
با دست بیچاره دلم
افسوس شیدایی شدم
دردا که رسوایی شدم
ویران شدم
تنها شدم
شیدای چشمانش شدم
سلام
چرا عاقلان را نصیحت کنیم
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است،
به بی عادتی کاش عادت کنیم
- چه اشکال دارد پس از هر نماز،
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
- به هنگام نیت برای نماز،
به آلاله ها قصد قربت کنیم.
- چه اشکال دارد که در هر قنوت،
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
- چه اشکال دارد در آیینه ها،
جمال خدا را زیارت کنیم؟
- مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
- پراکندگی حاصل کثرت است،
بیایید تمرین وحدت کنیم.
- وجود تو چون عین ماهیت است،
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
- اگر عشق خود علت اصلی است،
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را،
پر از نقل مهر و محبت کنیم.
- پر از گلشن راز، از عقل سرخ،
پر از کیمیای سعادت کنیم.
- بیایید تا عین عین القضات،
میان دل و دین قضاوت کنیم.
اگر سنت اوست نو آوری،
نگاهی هم از نو به سنت کنیم.
- مگو کهنه شد رسم عهد الست
، بیایید تجدید بیعت کنیم.
- برادر چه شد رسم اخوانیه؟
، بیا یاد عهد اخوت کنیم.
- بگو قافیه سست یا نادرست،
همین بس که ما ساده صحبت کنیم.
- خدایا دلی آفتابی بده،
که از باغ گلها حمایت کنیم.
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم:16::72::16:
مرحوم قیصر امین پور
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آیا آسمان"هر کجا"همین رنگ است؟
بیا ای خسته خاطر دوست ,ای مثل من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
فدم در راه بی فرجام بگذاریم......
----------------------
مهدی اخوان ثالث
سلام
«... عشق حقیقی و حس حق شناسی در داستان لقمان و اربابش آشکار گردیده است. لقمان برده ای بود که مولایش دوستش می داشت و احترامش می گذاشت روزی ارباب یک قاش خربزه را برید و آن را از روی لطف و مهربانی به لقمان داد. لقمان قاش خربزه را با میل و رغبت خورد. مولایش چون دید لقمان با چه ولع و لذت میوه را می خورد، یک قطعه دیگر از همان خربزه به او داد. لقمان آن را هم با میل خورد ارباب بقیه خربزه را به تدریج برید و به لقمان داد تا اینکه یک قاش باقی ماند. برای اینکه مزه اش را بچشد، قاش آخر را خودش خورد ولی متاسفانه برخلاف انتظار آن را خیلی تلخ و بدمزه یافت. از لقمان پرسید: چرا این خربزه تلخ را با این همه لذت و ولع خوردی؟ لقمان جواب داد: من از دست تو خیلی چیزهای شیرین گرفته و خورده ام و از این رو خیلی احساس خجالت کردم که این خربزه تلخ را نخورم.»
به دنبال این داستان جلال الدین مولوی عشق را می ستاید و می گوید از عشق ماهیت هر چیز دگرگون می شود به طوری که عشق، تلخ را شیرین و مس را طلا و شیر را موش و شیطان را پری می کند! عشق میوه دانش است، خدا بیشتر دوست دارد بندگانش عاشق او باشند تا اینکه به اجرای تشریفات مذهبی بپردازند.
به نقل از تالار نیك صالحی http://forum.niksalehi.com/index.php
هر طعامی کوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم
ماند گرچی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزهست این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را
لطف چون انگاشتی این قهر را
این چه صبرست این صبوری ازچه روست
یا مگر پیش تو این جانت عدوست
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست بس کن ساعتی
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت بداشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست
دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
زانک ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم
نقص عقلست آن که بد رنجوریست
موجب لعنت سزای دوریست
زانک تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بی وفا
آفل از باقی ندانی بی صفا
برق خندد بر کی میخندد بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپیست
آن چو لا شرقی و لا غربی کیست
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهای در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدنست
بر دل و بر عقل خود خندیدنست
عاقبت بینست عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست در نگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همیگرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یک پره
عاجز آید از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست
کس چه داند مر ترا مقصد کجاست
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الافلین
این جهان تن غلط انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
<table border="0" background="http://www.hamdardi.net/pic/site/abshar.jpg" width="520 " height="300" cellspacing="10" cellpadding="10"><TR><TD>زاری ما شد دلیل اضطرار </TD><TD></TD><TD>خجلت ما شد دلیل اختیار </TD></TR><TR><TD>گر نبودی اختیار ,این شرم چیست؟</TD><TD></TD><TD>وین دریغ و خجلت و ازرم چیست؟</TD></TR><TR><TD>زجر استادان و شاگردان چراست </TD><TD></TD><TD>خاطر,از تدبیرها گردان چراست؟
</TD></TR></TABLE>
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
همان اول که اول ظلم رامی دیدم از مخلوق بی وجدان‘جهان را باهمه زیبایی وزشتی به روی یکدگرویرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
که درهمسایه چندین گرسنه چند بزمی گرم عیش ونوش می دیدم‘نخستین نعره مستانه را خاموش آندم برلب پیمانه میکردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
که می دیدم یکی عریان ولرزان‘دیگری پوشیده ازصد جامه رنگین‘زمین وآسمان راواژگون‘مستانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
نه طاعت می پذیرفتم‘نه گوش ازبهراستغفاراین بیدادگرها تیزکرده‘پاره پاره درکف زاهد نمایان سجه صد دانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
برای خاطرتنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان‘هزاران لیلی نازآفرین را کوبه کوآواره ودیوانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان‘سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
به عرش کبریایی‘با همه صبر خدایی‘تا که می دیدم عزیزنابجایی‘نازبریک ناروا گردیده‘خواری می فروشد‘گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘اگرمن جای او بودم!!
که می دیدم‘مشوش عارف وعامی‘زبرق فتنه این علم عالم سوزمردم کش‘به جز
اندیشه عشق وفا‘معدوم هرفکری دراین دنیای پرافسانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد‘چرا من جای او باشم!!
همین بهترکه اوخود جای خود بنشسته وتاب تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد‘وگرنه من به جای اوچوبودم!یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل وفرزانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!!!