-
RE: خیلی تنهام
سلام بچه ها ببخشید که اینجا مطلبم رو می نویسم، دلم برای همتون تنگ شده بود اما این چند وقته یه سری مشکلات داشتم که حسابی روحیه ام رو باختم، شاید باید یه تایپیک جدید باز می کردم اما چون همون حس تنهایی به سراغم اومده دوباره توی این تایپیک نوشتم، اصلا حال خوبی ندارم، الان هم به سفارش شاد عزیز اومدم اینجا نمی دونم بودن با شما چقدر بتونه روحیه منو عوض کنه.
حدود 1 ماهی میشه که پسرکوچولوم رو از دست دادم، زندگی برام بی معناست، حال خوبی ندارم، اصلا حالم خوب نیست.
-
RE: خیلی تنهام
سلام روزن
واقعا متاسف شدم . روزن حالت را درك مي كنم .متاسفم .
چه كار خوبي كردي كه به حرف شاد گوش كردي و آمدي عزيزم .
چي شده نازنينم ؟!
براي آرمان كوچولو چه اتفاقي افتاد ؟!
حرف بزن ما در كنارت هستيم و با حس و حال تو همراه .
خدا به تو و همسرت صبر بده
-
RE: خیلی تنهام
چرا اینهمه خبر بد امروز می شنوم؟
واقعا نمی دونم چی بگم ،واقعا نمی دونم
خدا به تو و همسرت صبر بده
روزن عزیزم ، با ما بگو تا بار دلت کم بشه ، هر چه میخواهد دل تنگت بگو
-
RE: خیلی تنهام
اصلا نمی دونم چطوری تعریف کنم، هر چند همیشه اون صحنه جلوی چشمم هست اما گفتن در موردش اذیتم می کنه.. ولی می گم چشم.
یه شب من شیفت بودم و آرمانم خونه پیش امید بود، ساعت 11 شب بود امید زنگ زد گفت که حال آرمانم خوب نیست و هر چی خورده بالا آورده، بهش گفتم که چی بهش دادی گفت هیچی غذای همیشگیشو، منم فکر کردم مثل همیشه که زیاد می خوره شده و گفتم از شربتش بهش بده اگه باز هم بهتر نشد ببرش بیمارستان .... (بیمارستانی که نزدیک خونمون بود) منم میام اونجا، با اینکه این اتفاق معمولا براش می افتاد اما این دفعه خیلی نگران شدم، سریع دوباره زنگ زدم گفتم امید بیارش .. سریع از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم بیمارستان .......، ده دقیقه بعدش هم امید اومد، آرمان کوچولوم داشت گریه می کرد، اونجا هم انگار نه انگار که بیمارستان اطفاله، آرمان رو بغلم گرفته بودم و از این اتاق به اون اتاق می رفتم، کم کم صدای گریه اش کم شد و بی حال توی بغلم چشماشو بست، فکر کردم خوابش برده، دکتر اومد شروع کرد معاینه کردش البته بعد از 45 دقیقه، اون هم آروم خوابیده بود، دکتر چشماشو به زور باز کرد، بعد از من پرسید ضربه نخورده؟ گفتم نه، به امید نگاه کردم، یه دفعه امید گفت ضربه خورده...... انگار دنیا روی سرم خراب شد گفتم چه ضربه ای؟؟؟ گفت از چند تا پله افتاده پایین، باورم نمی شد که این اتفاق برای آرمان افتاده، گفتم چه پله ای؟
امید گفت شب میخواستم آشغالا رو بزارم بیرون، در و نبستم و رفتم، وقتی اومدم دیدم آرمان پایین پله های راهرو افتاده و داره گریه میکنه. گفتم چرا در رو نبستی گفت همیشه این کار رو می کنم، هیچ وقت آرمان نمی اومد بیرون................... دکتر سریع براش ام آر آی نوشت، اما آرمانم به ام آر آی نرسید، توی بغلم خیلی آروم رفت.. باورم نمی شد اصلا باورم نمیشه.. اصلا حالم خوب نیست، چی کار کنمممممممممممم نمی دونم
-
RE: خیلی تنهام
عزیزم:72:
خدا بهتون صبر بده:72:
-
RE: خیلی تنهام
عزيزم خيلي متاسفم . درك مي كنم كه چقدر برات سخت است و به تو سخت گذشته .
اميدوارم در اين شرايط دنبال قاصر و مقصر نگردي .
اميد چطوره ؟ وضعيت روحي او چگونه است ؟ رابطه ات با اميد خوبه ؟
-
RE: خیلی تنهام
هیچکس نمی فهمه من چه حالی درام، همه ی زندگیم شده بود، دیگه نمی تونم خنده هاش رو ببینم تخت کوچولوش رو هنوز برنداشتم هرشب براش لالایی می گم زندگیم ویرون شده حوصله دیدن هیچ کس رو ندارم دیگه سر کار نمی رم، بعد از یه ماه امروز اومدم پش شادی اما اینجا هم نمی تونم بمونم چون آخرین باری که اومدم با آرمان اومده بودم، هر جا که نگاه می کنم یه خاطره ازش دارم . کاش منم می مردم چرا مرگ دست خود آدم نیست اینکه آخه نشد، من نمی خوام دیگه زنده بمونم زور کهنیست، بابا نمی خوام زندگی کنم چرا باید هر ثانیه کاری رو انجام بدم که عذابم می ده؟///////
چرا مگه زوره نمی خوام زنده باشم نمی خوامممممم
-
RE: خیلی تنهام
روزن جان
عزيزكم آرام باش .
-
RE: خیلی تنهام
امید از من داغون تره، نمی دونم کدوممون بدتریم شاید هم مثل منه، نه دنبال مقصر نیستم اما همیشه فکر می کنم شاید اگه امید زودتر برده بودش بیمارستان هنوز آرمان پیشم بود. اما شاید هم اون بی تقضیر بوده و فکر نمی کرده همچین اتفاقی میفته، حتما فکر نمی کرده اگه یه درصد احتمال این قضیه رو می داد در رو می بست و می رفت یا آرمان رو باخودش می ربرد، یا من نمی رفتم سر کار و پیشش می موندم، نه تقصیر اون نیست، این اتفاق باید می افتاده الان خیلی بیشتر از همیشه به هم نیاز داریم اما نمی تونیم با هم حرف بزنیم نمی تونیم توی چشمای هم نگاه کنیم اون فکر می کنه من ازش متنفر شدم اما اینطوری نست ، من بهش حق میدم شاید اگه منم بودم مثل اون برخورد می کردم و نمی گفتم که چه اتفاقی افتاده اما نمی تونم این حرفو بهش بزنم، اصلا نمی تونم باهاش حرف بزنم اونم شبها خیلی دیر میاد خونه، تقریبا وقتی میاد که من از شدت گریه بیهوش شدم، وقتی صبح ها می بینم که چشماش پف کرده می فهمم که اونم روز و شباش مثل من داره می گذره. کاش هر دوتامون می مردیم و می رفتیم پیش آرمان کوچولو حتما داره الان بی تابی می کنه که پیش ما نیست و تنهاست اما ما تنها تر یم کاش ما رو تنها نمی دذاشت
-
RE: خیلی تنهام
مي فهمم روزن كه شرايط سختي را داريد پشت سر مي گذاريد .
مطمئنا اميد هم نمي خواست كه اين اتفاق بيفتده . بايد در پذيرش حادثه بودن اين ماجرا باشيد .
و چه خوب كه حال اميد را درك مي كني و اميد هم ترا درك مي كند. به هر ترتيب ارمان فرزند هر دو شما بوده است