سلام دوستان
من حرفی نزدم یعنی موقعیتش نبود ولی رفتارش عادی شد
من واقعا نمیدونم با حرف زدن دوباره همه چیز قراره خراب بشه یا نه، و نمیدونم با این تغییر رفتارهاش باید چکار کنم و چطوری برخورد کنم
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام دوستان
من حرفی نزدم یعنی موقعیتش نبود ولی رفتارش عادی شد
من واقعا نمیدونم با حرف زدن دوباره همه چیز قراره خراب بشه یا نه، و نمیدونم با این تغییر رفتارهاش باید چکار کنم و چطوری برخورد کنم
سلام شمیم جان به نظر من فعلا حرف نزن تا یه کم اوضاع آروم تر بشه
مثل زخمی که داره خوب میشه و هنوز کار داره تا خوب بشه و نباید روش نمک بپاشی
بذار یکم بگذره ولی بعد حتما حتما باهاش حرف بزن
نمیدونم اقلیما جان
اینقدر خستگی این تلاشهای اخیرم به تنم مونده که حوصله هیچگونه تلاش دوباره ای رو در خودم نمیبینم
احساس میکنم تا وقتی چیزی نخواستم یا توقعی ندارم همه چی خوبه، یه جورایی اگه عضو بی صدای این خونه باشم زندگیمون گل و بلبله ولی وقتی به عنوان خانم خونه توقع داشته باشم چیزی رعایت بشه اونوقت محکوم به عذابم ، حالا چه حق داشته باشم چه نداشته باشم :163:
میدونی چرا اینجوریه شمیم؟؟؟
چون درخواست و توقع ما مردها رو به حالت مبارزه و تدافعی میبره فکر میکنن باید عین اجداد غار نشینشون سریعا بگن نه و با گرز آهنی بکوبن تو سرمون چرا؟؟؟ چون مسیر شنا کردن ماهی( ما زنها) توی رودخونه ( زندگی) عوض شده
همشون هم عین هم هستن
شدت و ضعف دارن ولی عین هم هستن
************************************************** **
حالا وسط این همه غصه بزارید من یک چیزی تعریف کنم به حال من بخندید:82:
من از وقتی اومدم تو این سایت و راهکارهای مفید و موثرش رو خوندم - داستانهای زندگی ها رو خوندم و با شما ها آشنا شدم عوض اینکه جرات مندانه رفتار کنم ترسو شدم هه هه هه
وقتی میخواهم یک درخواستی از همسرم بکنم یا توی یک موقعیت قرار میگیریم که اون زیاد خوشایندش نیست همه اش به خودم میگم چه جوری رفتار کنم تا یک دفعه کله نکنه ؟؟؟ نکنه اینو بگم بعد عکس العمل شوهر فلانی رو که تو سایت تعریف کرده نشون بده ... نکنه نکنه نکنه.... خلاصه میشم پر از استرس :311:
حالا اون طفلی خیلی قشنگ بر خورد میکنه یعنی کلا آدم منطقیه هستش ولی من که تا دیروز زبونم 44 متر بود حالا همش باید نباید با خودم میکنم
این بود نتیجه گرفتن من خنگول از این سایت پر بار:311:
یکتا جان سلام
آره به خدا، منم همینطورم دیگه ، میبینی که جونم در میره تا یه کلام باهاش حرف بزنم
همش میترسم خراب کنم
از ترس طنش ، حرف زدنمو عقب میندازم :46:
سلام
لطفا اخرین تصمیمتون رو بنویسید؟
یادمه طی اخرین پستهاتون تا چند روز پیش قرار بود برای همیشه این زندگی رو بذارید و برید؟
چی شد؟
سلام جناب SCi
ممنون که برام نوشتین، حس کردم دیگه ارزش راهنمائی ندارم که هرچی فریاد زدم چیزی برام نمی نوشتین و وقت نمیزاشتین
آره آخرین پستم مبنی بر ترک این زندگی بود
شاید به نظر میومد اشتباه کردم و باید فرصت میدادم، ولی الآنم که دارم مینویسم دارم به رفتن فکر میکنم
و میخوام بدونین
حرف زدن در این مورد و عجله ای که برای زدنش دارم فقط و فقط بخاطر تصمیم به بچه دار شدنمونه
امروزو براتون مینویسم
از دیشب سردرد و دندون درد داشتم، ایشون هم تب و سردرد
با وجودیکه حال من خیلی بدتر بود ولی محیطو براش آروم کردم، بهش محبت کردم تا امروز صبح که بهم گفت بریم دکتر، حالا بگذریم که میدونم یه تعارف بود و از این که باید هزینه دکترمو بپردازه ناراحت، ولی منم چون خیلی حالم بد بود و به شدت از صبح سرگیجه داشتم، قبول کردم و یه جورایی مطمئن بودن بم سرم میده
تو راه که رفت تو قیافه و من اهمیت ندادم، گذاشتم پای اینکه خودشم حالش خوب نیست (توجیه) ، وقتی رفتیم تو دکتر گفت ضعیف شدی و دوباره داری سرما میخوری و دندوتم بی تاثیر نیست، و آمپول داد (من نزدیک 15 ساله آمپول نزدم) اینقدر حالم بد بود که اعتراض نکردم و تزریق کردم، بعد تزریق مثل همه درد داشتم، که ایشون شروع کرد : تو ضعیفی، یه آمپول میزنی اینطوری راه میای، یه سرما میخوری یکماه میفتی خونه، و هزارتا حرف دیگه که هر کدومش دل آدم مریضو به درد میاورد، تحمل کردم مثل همیشه ولی دیگه به هم ریختم و بهش گفتم من هر وقت مریض میشم تو بجای اینکه مهربونتر بشی بداخلاق میشی و بدتر حال آدمو خراب میکنی
بعد با خشانت کاملی که تو صداش بود گفت نه، من یعنی دارم میگم که فلان
اومدم بگم همه خانوادت دائم مریضن، خودت همش بیماری ، اونوقت از جثه من که از همتون ظریفتره توقع رضا زاده بودن داری، ولی هیچی نگفتم
تو خودم ریختم، دلم میخواست بهش بگم الآن همدردیتو میخوام نه نمک روی زخم ریختن، دلم میخواست بهش بگم اگه ضعیف شدم بخاطر حرص و جوشهاییه که با رفتارهای تو بهم تحمیل میشه ولی هیچی نگفتم یه کم گذشت ، بهتر شد، منم اصلا بهش کاری نداشتم،
سر برنامه تلویزیون با وجودیکه قرص خوردم ولی دندونم کلافم کرده بود، همینطوری که کنارش بودم دستش و گذاشتم روی دندونم گفتم دستتو بزار اینجا که دندونم آروم بشه (از لحاظ علمی هم گرما باعث آروم شدن درد دندون میشه هم امواج ساتع شده از دست البته اگه از روی تمرکز و محبت باشه میتونه آرامش بخش باشه) این علمیش بود و عاطفیشم که همه میدونن، دستشو 30 ثانیه هم نگذشت برداشت، بهش گفتم چرا دستتو بر میداری؟ گفت این لوس بازیه، گفتم خیلی سخته بخاطرم دو دقیقه اینکار و بکنی گفت آره
خب شاید این به نظرتون لوس بازی من باشه، شاید بگین خیلی مسخرست که بخاطر همچین چیزی میگم نمیخوام ادامه بدم
ولی همین امروز خیلی چیزای دیگه هم اتفاق افتاد که اگه حالم خوب شد براتون مینویسم
ولی سوال من اینه
زندگی که توش مریض بشی و بخوای پول خرج کنی ، برات قیافه میگیرن
اگه توقع عاطفی داری برات قیافه میگیرن
اگه توقع احترام و در جریان کارها بودن داشته باشی برات قیافه میگیرن
اگه توقع ببخشید ولی مسائل جنسی داری به راحتی ازت رد میشن
اگه توقع همراهی داری نادیده گرفته میشی و همه چیز اکثر مواقع محدود به خواسته و تصمیم طرف مقابل داره
آیا بچه دار شدن تو این زندگی و ادامه دادنش صحیحه؟
اینم بگم؟ بگم که چند تا سکه از اینور اونور بهش داده بودن که به من هیچی نگفته بود وقایمشون کرده بود و امشب دنبالشون میگشت و با رفتارش کاملا نشون داد که به من مضنونه، البته چیزی نگفت ولی گاهی وقتا یه نگاه بدتر از صد تا حرفه نگفتس، آتیش زد به قلبم
آیا کسی که پول و سکه هست که زیر دستش میاد و میره و هرکی نیاز داشته باشه برای کمک آمادس و من تو خونه غیر حقوقم هیچ پولی نیست که بتونم ازش خرج کنم، اونم منی که همیشه مستقل بودم و همیشه پدر مادرم بدون اینکه رویی بندازم بهم پول میدادن، حالا باید این برخوردهای مالی رو ببینم
همسری که قبل خواستگاری بهش گفتم من هیچوقت هیچ کجا نیازهای روحی و عاطفیمو از هیچ مردی درخواست نکردم و حالا همه این احساسو از همسرم میخوام بگیرم و بهش ابراز کنم و بهم قول داد که مینطوره؟ و حالا برای کمترین همدردی و کمترین نوازش باید به زبون بیام ، آیا این مشکل از منه؟ آیا این زندگی ارزش ادامه دادن داره؟
شاید بازم بگین این مسئله ایه که هم هدارن
ولی این مسئله ای نیست که خیلیها قبل بله گفتنشون به عنوان یه موضوع مهم مطرح کرده باشن
و کمتر مردی قول میده که مواظب همسرش باشه و پای حرفش نمونه
من خستم
خیلی خستم
قلبم، بدنم درد میکنه
از فشار این ضربه های روحی و برخوردهای بی عاطفه
من تنهام
شما میگین آخرین پستم بوی جدائی میداده؟
نه
زندگی من بوی جدایی میده
یعنی چیز مشترکی توش نیست
شمیم،
بسیار خوب...
طلاق و جدایی یک گزینه است برای زندگی شما که تا امروز روی میز نذاشته بودیم! الان گذاشتیم روی میز!
هر چند بار منفی طلاق برای شما با توجه به شناختی که از شما داشتم بسیار بیشتر از ایشون خواهد بود و البته ایشون هم شانس زیادی برای تشکیل یک زندگی خوب رو ندارند... پس به نفع هر دو شما نیست! اما یک گزینه است که به نظرم کم کم باید ازش استفاده کنیم!
(ببینید نمی شه این وضعیت.. یا باید جدا بشید یا دیگه حرفشم نزنید!)
من بهتون پیشنهاد می کنم به مدت ده روز جدا بشید... و فکر کنید!
شما منزل پدر و مادر
ایشون منزل خودتون
شرایط این جدایی که بصورتی کاملا توافقی خواهد بود:
1. به هیچ وجه از حال هم خبردار نخواهید شد. نه اس ام اس، نه تلفن، نه ایمیل و نه چیز دیگری
2. هیچ کدام از خانواده ها در جریان این جدایی نباشند
بیشتر به فکر زندگیتون باشید! وقت زیادی نداریم... اگر تصمیم گرفتید با هم! بگید تا ادامه بدیمو بگم تو مدت جدایی باید چه کاری کنید...
باید فورا یه تصمیم بگیرید! بمونید یا جدا شید!
من درکت می کنم
فعلا بچه دار شدن را بیخیال شو ونترس هنوز یکی دوسالی وقت داری برای زایمان
بنشین و تاپیک راههای تصمیم گیری را بخون ... من پرینت گرفتم و روش کار می کنم که یک تصمیم درست درمان بگیرم. تو هم همین کار را بکن. از ناله و گریه دست بردار کاری درست نمیشود...
مرسی سابینا جان
حتما میخونم مرسی